bodyدیکشنری انگلیسی به فارسیبدن، بدنه، اندام، جسم، لاشه، جسد، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن
bodeدیکشنری انگلیسی به فارسیبله، خبر رسان، حاکی بودن از، دلالت داشتن، نشانه بودن، شگون داشتن، پیش گویی کردن
وزن مطلوب بدنideal body weight, I.B.W., healthy body weight, HBWواژههای مصوب فرهنگستانوزنی با پایینترین میزان مرگومیر که وزن استاندارد در 25 سالگی محسوب میشود
وزن منطقی بدنreasonable body weight, RBWواژههای مصوب فرهنگستانوزنی که برای یک فرد با معیارهای مشخصی در نظر گرفته میشود و چاقی و لاغری او بر مبنای آن محاسبه میشود
bodyدیکشنری انگلیسی به فارسیبدن، بدنه، اندام، جسم، لاشه، جسد، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن