closeدیکشنری انگلیسی به فارسیبستن، پایان، خاتمه، جای محصور، محوطه، انتها، ایست، بن بست، توقف، مسدود کردن، محصور کردن، خاتمه دادن، نزدیک، تنگ، خودمانی
نمای نیمهنزدیکmedium close shot, medium close upواژههای مصوب فرهنگستاننمایی که میدان دید آن حد واسط نمای متوسط و نمای نزدیک است
نمای نزدیکclose-up, CU, close shot, CSواژههای مصوب فرهنگستاننمایی که در آن، موضوع شامل شیء یا بازیگر، بیشترِ قابِ تصویر را پر میکند
closeدیکشنری انگلیسی به فارسیبستن، پایان، خاتمه، جای محصور، محوطه، انتها، ایست، بن بست، توقف، مسدود کردن، محصور کردن، خاتمه دادن، نزدیک، تنگ، خودمانی