compassesدیکشنری انگلیسی به فارسیقطب نما، پرگار، حیطه، حوزه، دایره، گرد، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، دور زدن، مدار چیزی راکامل نمودن، جهت کردن، محصور کردن، محدود کردن، درک کردن، با قطب نما تعیین کردن
پرگارCircinus, Cir, Compassesواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کوچک و کمنوری در آسمان جنوبی (southern sky)، در کنار صورت بارز قَنطورِس
encompassesدیکشنری انگلیسی به فارسیشامل می شود، در بر گرفتن، دور گرفتن، احاطه کردن، حلقه زدن، دارا بودن، شامل بودن، محاصره کردن