compassingدیکشنری انگلیسی به فارسیقطب نما، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، دور زدن، مدار چیزی راکامل نمودن، جهت کردن، محصور کردن، محدود کردن، درک کردن، با قطب نما تعیین کردن
competingدیکشنری انگلیسی به فارسیرقابت، رقابت کردن، مسابقه دادن، رقابت کردن با، هم چشمی کردن، رقابت کردن - مسابقه دادن