compassدیکشنری انگلیسی به فارسیقطب نما، پرگار، حیطه، حوزه، دایره، گرد، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، دور زدن، مدار چیزی راکامل نمودن، جهت کردن، محصور کردن، محدود کردن، درک کردن، با قطب نما تعیین کردن
کرمپوسالvermicompostواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پوسال که برای تهیۀ آن از گونههای مختلف کرم در تجزیۀ پسماندهای غذایی و گیاهی استفاده میکنند