دندیلغتنامه دهخدادندی . [دَ ] (حامص ) صفت و حالت دند. دند بودن : بعون اللَّه بتی مشهور و معروف چو عوّانان به قلاشی و دندی . سوزنی (از جهانگیری ).رجوع به دند شود. || گسی . عفوصت . عفصی . قبض . (یادداشت مؤلف ).
دندیلغتنامه دهخدادندی . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان انگورانی بخش ماه نشان شهرستان زنجان با 403 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ مراش و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
یک دندگیلغتنامه دهخدایک دندگی . [ ی َ / ی ِ دَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی یک دنده . لجاج . عناد. (یادداشت مؤلف ). بر یک پا ایستادن کسی است در پیشبرد سخن خود چه درست و چه نادرست و به تازی لجاجت خوانند. (آنندراج ). ستیهن