دوسگنلغتنامه دهخدادوسگن . [ گ ِ] (ص مرکب ) دوسگین . چسبنده . (یادداشت مؤلف ). لزج . (یادداشت مؤلف ) : از غذاها هر چه خشک باشدیا سلب یا دوسگن غلیظ باشد و دوسگن را به تازی لزج گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به دوسگین شود.
دوسگینلغتنامه دهخدادوسگین . (ص مرکب ) سخت چسبنده . (ناظم الاطباء). دوسگن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوسگن شود.
دوشینلغتنامه دهخدادوشین . (ص نسبی ) دیشب و شب گذشته . (ناظم الاطباء). دوشینه . دیشبین . (یادداشت مؤلف ) : تا خم می را بگشاد مه دوشین سرزهد من نیست شد و توبه ٔ من زیر و زبر. فرخی .شب دوشین شبی بوده ست بس خوش به جان بودم من آن شب
داسنلغتنامه دهخداداسن . [ س ِ ] (اِخ ) نام کوه بزرگی است در شمال موصل از سوی دجله ٔ شرقی و بدانجا گروهی بسیار از کردان باشند که داسنیه نامیده می شوند. (معجم البلدان ).