imbedsدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذبه، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
envoysدیکشنری انگلیسی به فارسیسفیران، نماینده، فرستاده، مامور، ایلچی، مامور سیاسی، سخن اخر، شعر ختامی
imbedدیکشنری انگلیسی به فارسیimbed، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن