experienceدیکشنری انگلیسی به فارسیتجربه، ورزیدگی، ازمایش، خبرگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، مکتب، تجربه کردن، کشیدن، تحمل کردن
experiencesدیکشنری انگلیسی به فارسیتجربیات، تجربه، ورزیدگی، ازمایش، خبرگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، مکتب، تجربه کردن، کشیدن، تحمل کردن
تجربۀ تفریحیrecreation experienceواژههای مصوب فرهنگستانپــاسـخ روانی ـ کار انـدامشنـاختی حاصل از یک فعالیت تفریحی خاص در یک مجموعۀ تفریحی مشخص
experiencesدیکشنری انگلیسی به فارسیتجربیات، تجربه، ورزیدگی، ازمایش، خبرگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، مکتب، تجربه کردن، کشیدن، تحمل کردن
تجربهپذیریopenness to experienceواژههای مصوب فرهنگستانیکی از ابعاد «الگوی پنجبُعد کلانِ شخصیت» که گرایش فرد به تجربههای جدید را نشان میدهد
تجربۀ تفریحیrecreation experienceواژههای مصوب فرهنگستانپــاسـخ روانی ـ کار انـدامشنـاختی حاصل از یک فعالیت تفریحی خاص در یک مجموعۀ تفریحی مشخص