تجربهگرexperiencerواژههای مصوب فرهنگستانحالت معنایی موضوعی که رویدادی را ازنظر روانشناختی و حسی تجربه میکند
experiencesدیکشنری انگلیسی به فارسیتجربیات، تجربه، ورزیدگی، ازمایش، خبرگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، مکتب، تجربه کردن، کشیدن، تحمل کردن
experienceدیکشنری انگلیسی به فارسیتجربه، ورزیدگی، ازمایش، خبرگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، مکتب، تجربه کردن، کشیدن، تحمل کردن
تجربۀ تفریحیrecreation experienceواژههای مصوب فرهنگستانپــاسـخ روانی ـ کار انـدامشنـاختی حاصل از یک فعالیت تفریحی خاص در یک مجموعۀ تفریحی مشخص