fragmentدیکشنری انگلیسی به فارسیقطعه، تکه، پاره، خرده، قطعات متلاشی، باقی مانده، قطعه قطعه کردن، ریز کردن، متلاشی شدن، خرد کردن
fragmentsدیکشنری انگلیسی به فارسیقطعات، قطعه، تکه، پاره، خرده، قطعات متلاشی، باقی مانده، قطعه قطعه کردن، ریز کردن، متلاشی شدن، خرد کردن
شکافتپارهfission fragmentواژههای مصوب فرهنگستانهریک از محصولات اصلی فرایند شکافت که هستههای جدیدی با جِرم کوچکتر از هستۀ شکافتهشده هستند
جزئدیکشنری فارسی به انگلیسیappurtenance, component, fragment, ingredient, member, part, particularity, section, segment
شکافتپارهfission fragmentواژههای مصوب فرهنگستانهریک از محصولات اصلی فرایند شکافت که هستههای جدیدی با جِرم کوچکتر از هستۀ شکافتهشده هستند
فامتن بیمیانacentric chromosome, acentric fragmentواژههای مصوب فرهنگستانفامتنی بدون میانپار متـ . بیمیان acentric