فورانلغتنامه دهخدافوران . [ ف َ وَ ] (ع مص ) جوشیدن دیگ و چشمه و جز آن . || جوشیدن رگ و برجستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دمیدن بوی مشک . (منتهی الارب ). رجوع به فوج ، فوح و فوخ شود.
فورانلغتنامه دهخدافوران . (اِخ ) نام شهر کنوج است که از شهرهای هند باشد. (برهان ). ظاهراً جمع فور است که نام عمومی شاهان کنوج بوده ، و مؤلف برهان در اطلاق جمع آن بر شهر اشتباه کرده است . رجوع به فور شود.
فوریونلغتنامه دهخدافوریون . (معرب ، اِ) محرف و معرب پورترون یونانی . عاقرقرحا. اککرا. (فرهنگ فارسی معین ). به لغت یونانی داروئی باشد که آن را عاقرقرحا گویند، و آن بیخ طرخون رومی است و به عربی عودالقرح خوانند. درد دندان را سود دارد. (برهان ).
فیرانلغتنامه دهخدافیران . (نف ، ق ) در حال فیریدن . فیرنده . (یادداشت مؤلف ) : اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشدزبهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان .ناصرخسرو.
فیرونلغتنامه دهخدافیرون . (ص ) آن ستاره ها که رفتنشان مفسد باشد. (اسدی ). فرارون . (فرهنگ فارسی معین ) : همت تیز و بلند تو بدانجای رسیدکه ثَری ̍ گشت مر او را فلک فیرونا. خسروانی .حسودت در ید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون