groundدیکشنری انگلیسی به فارسیزمینی، زمین، خاک، زمینه، پایه، میدان، اساس، پا، سبب، ملاک، مستمسک، کف دریا، بناء کردن، بگل نشاندن، بزمین نشستن، فرود امدن، اصول نخستین را یاد دادن، اساسی
تراز زمینground level 2واژههای مصوب فرهنگستانسطحی که پس از برداشتن برآمدگیهای بهوجودآمده بر روی سطح طبیعی زمین پدید میآید
غلظت زمینسطحیground-level concentrationواژههای مصوب فرهنگستانغلظت یک آلایندۀ هوا در فاصلهای بین سطح زمین تا ارتفاع دومتری که انسان با آن تماس دارد
حالت پایهground stateواژههای مصوب فرهنگستانپایینترین حالت انرژی هر سامانۀ کوانتومی متـ . تراز پایه ground level 1
groundدیکشنری انگلیسی به فارسیزمینی، زمین، خاک، زمینه، پایه، میدان، اساس، پا، سبب، ملاک، مستمسک، کف دریا، بناء کردن، بگل نشاندن، بزمین نشستن، فرود امدن، اصول نخستین را یاد دادن، اساسی