حست حستلغتنامه دهخداحست حست . [ ح َ ح َ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت کندی حرکت چاروا و ستور : او هست حست حست و من او را بچوب و سنگ سوی عزیز دولت و دین تاز تاز تاز.روحی ولوالجی .
خشت خشتلغتنامه دهخداخشت خشت . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) خش خش و آن صوت کاغذ و جامه و غیر آن است : خشت خشت موش در گوشش رسیدخفت مردی شهوتش کلی رمید.مولوی (مثنوی ).