imbedدیکشنری انگلیسی به فارسیimbed، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbedsدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذبه، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbeddingدیکشنری انگلیسی به فارسیimbedding، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbeddedدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذب، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbedsدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذبه، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
نشاننده 2imbeddingواژههای مصوب فرهنگستانیک همسانریختی (homeomorphism) از یک فضای توپولوژیکی به زیرفضایی از فضای توپولوژیکی دیگر
imbeddingدیکشنری انگلیسی به فارسیimbedding، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbeddedدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذب، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbedsدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذبه، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن