ingraftدیکشنری انگلیسی به فارسیادغام، رنگ ثابت زدن، اسقاء کردن، اشباع کردن، در ذهن جانشین کردن، در جسم چیزی فرو کردن
ingraftingدیکشنری انگلیسی به فارسیآموختن، رنگ ثابت زدن، اسقاء کردن، اشباع کردن، در ذهن جانشین کردن، در جسم چیزی فرو کردن
ingraftsدیکشنری انگلیسی به فارسیگیاهان دارویی، رنگ ثابت زدن، اسقاء کردن، اشباع کردن، در ذهن جانشین کردن، در جسم چیزی فرو کردن
ingraftedدیکشنری انگلیسی به فارسیدرخشان، رنگ ثابت زدن، اسقاء کردن، اشباع کردن، در ذهن جانشین کردن، در جسم چیزی فرو کردن
ingraftingدیکشنری انگلیسی به فارسیآموختن، رنگ ثابت زدن، اسقاء کردن، اشباع کردن، در ذهن جانشین کردن، در جسم چیزی فرو کردن
ingraftsدیکشنری انگلیسی به فارسیگیاهان دارویی، رنگ ثابت زدن، اسقاء کردن، اشباع کردن، در ذهن جانشین کردن، در جسم چیزی فرو کردن
ingraftedدیکشنری انگلیسی به فارسیدرخشان، رنگ ثابت زدن، اسقاء کردن، اشباع کردن، در ذهن جانشین کردن، در جسم چیزی فرو کردن