interjectingدیکشنری انگلیسی به فارسیمداخله، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن، مداخله کردن
شاخة تقاطعintersection leg,intersection armواژههای مصوب فرهنگستانهرکدام از سوارهروهای منشعب از تقاطع
تقاطع زمانبندیشدهsignalized intersectionواژههای مصوب فرهنگستانتقاطعی که عبور وسایل نقلیه از آن بهکمک چراغ راهنمایی نوبتبندی شود
تقاطع کلیدیcritical intersectionواژههای مصوب فرهنگستانتقاطعی در یک سامانۀ هماهنگ چراغ راهنمایی که عملکرد آن در یک بازۀ زمانی مشخص در بالاترین سطح اشباع است
تقاطع مبناmaster intersectionواژههای مصوب فرهنگستانتقاطعی که زمان چراغ آن مرجعی برای تنظیم زمان سایر تقاطعهاست