meddleدیکشنری انگلیسی به فارسیدخالت، فضولی کردن، در وسط قرار دادن، دخالت بیجا کردن، مداخله کردن، امیختن، ور رفتن
meddlesدیکشنری انگلیسی به فارسیمزاحم، فضولی کردن، در وسط قرار دادن، دخالت بیجا کردن، مداخله کردن، امیختن، ور رفتن
meddlesدیکشنری انگلیسی به فارسیمزاحم، فضولی کردن، در وسط قرار دادن، دخالت بیجا کردن، مداخله کردن، امیختن، ور رفتن