ordainingدیکشنری انگلیسی به فارسیمقررات، مقرر داشتن، ترتیب دادن، مقدر کردن، وضع کردن، امر کردن، فرمان دادن
hardeningدیکشنری انگلیسی به فارسیسخت شدن، سخت کردن، سفت شدن، سفت کردن، ماسیدن، تبدیل به جسم جامد کردن