فاسینلغتنامه دهخدافاسین . (اِخ ) نام امیر چوبانان از توابع دارابگرد در زمان اردشیر پاپکان . رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 135 شود.
فزونلغتنامه دهخدافزون . [ ف ُ ] (ص ، ق ) افزون . (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). زیاد. علاوه . بیش : چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی .میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی . <p clas
فسنلغتنامه دهخدافسن . [ ف َ س َ ] (اِ) مخفف فسان است و آن سنگی باشدکه کارد و شمشیر را بدان تیز کنند. (برهان ). حجرالمسن . (فهرست مخزن الادویه ). فسان . رجوع به فسان شود.
فسونلغتنامه دهخدافسون . [ ف ُ ] (اِ) افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان ). ورد. سحر : هجران یار بر جگرت زخم مار زدآن زخم مار نی که به باد و فسون بری . خاقانی .فسونی زیر لب