لغتنامه دهخدا
سلار. [ س َل ْ لا ] (اِ) سالار. سردار. (از فرهنگ فارسی معین ) : نقیب سلار اصفهبد نسختی نامها و ملوک نبشته بر او عرض کردی . (تاریخ طبرستان ). برخاستی با خوابگاه شدی و دست به آب و گلاب بشستی تا نقیب سلار به حضرت مراجعت کردی . (تاریخ طبرستان ). سلاربن عبد