smashedدیکشنری انگلیسی به فارسیشکست خورده، ورشکست شدن، درهم شکستن، خرد کردن، شکست دادن، بشدت زدن، درهم کوبیدن، پرس کردن
smashesدیکشنری انگلیسی به فارسیسر و صدا، تصادم، برخورد، ضربت، ورشکست شدن، درهم شکستن، خرد کردن، شکست دادن، بشدت زدن، درهم کوبیدن، پرس کردن
مست (خودمانی)دیکشنری فارسی به انگلیسیcockeyed, pickled, pie-eyed, plastered, smashed, stoned, tight, wasted