founderدیکشنری انگلیسی به فارسیموسس، بنیان گذار، بانی، برپا کننده، ریخته گر، قالب گیر، از پا افتادن، لنگ شدن، فرو ریختن، خیط و پیت شدن، خیط و پیت کردن، سر خوردن، فرو رفتن، فرو نشستن
fondestدیکشنری انگلیسی به فارسیپرطرفدارترین، مایل، علاقمند، عاشق، شیفته، مشتاق، خاطرخواه، انس گرفته، خواهان
بجادیکشنری فارسی به انگلیسیapplicable, apposite, appropriate, apt, correct, just, felicitous, fit, happy, well, opportune, pertinent, pertinently, right, righteous, seasonable, timely, well-founded