workدیکشنری انگلیسی به فارسیکار، شغل، وظیفه، ساخت، عملیات، زحمت، سعی، چیز، کارخانه، زیست، فعل، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری، استحکامات، کار کردن، عمل کردن، زحمت کشیدن
از زیر کار در رودیکشنری فارسی به انگلیسیbuck-passer, dodger, goofy, shirker, work-shy, workshy, weaselly
تنبلدیکشنری فارسی به انگلیسیdraggy, idle, indolent, lazy, otiose, remiss, shiftless, slacker, slothful, sluggard, sluggish, work-shy, workshy