آبخستلغتنامه دهخداآبخست . [ خ َ ] (اِ مرکب ) جزیره : رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی ] آبخست راه دور از نزد مردم دوردست . بوالمثال (از فرهنگ اسدی پاول هورن ). بردشان باد تند وموج بلندتا بیک آبخستشان افکند.
آبخستفرهنگ فارسی معین(خَ یا خُ) 1 - (اِمر.) جزیره . 2 - میوه ای که بخشی از آن فاسد شده ب اشد. 3 - (ص مر.) مردم بدسرشت .
جزیرهفرهنگ فارسی عمیدقطعهزمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد؛ آداک؛ اداک؛ آدک؛ آبخو؛ آبخوست؛ جَز.