آبکلغتنامه دهخداآبک . [ ب َ ] (اِ مرکب ) جیوه . سیماب .آبَق . زیبق ، باصطلاح کیمیاگران . (تحفه ) : مِس ّ وجود من شود از می بسان زرگویی که می چو آبک از اجزای کیمیاست .خجسته .
حبکلغتنامه دهخداحبک . [ ح َ ] (ع مص ) تیز دادن . گوزیدن . || حبک در بیع؛ رد کردن آن . || حبک ثوب ؛ نیکو بافتن جامه را. نیک بافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || بستن . || استوار و نیکو کردن هر چیزی . استوار کردن . (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی ). || گردن زدن . || بریدن .بریدن گردن . رجوع به ذ
حبکلغتنامه دهخداحبک . [ ح ُ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ حَبیکَه و حِباک . راهها به کوه . راهها به آسمان . راههای آسمان . (ترجمان جرجانی ) (مهذب الاسماء). راههای ستارگان . || راهها به جامه . || موی مجعد. (غیاث اللغة) (آنندراج ). شکن آب . (آنندراج ). || شکن زره . || ریگ توده . (آنندراج ). || ذوالحبک ؛ آس
آبکارلغتنامه دهخداآبکار. (ص مرکب ) سقاء. آبکش : در تتق بارگهش گاه بارمائده کش عیسی و خضر آبکار. امیرخسرو.ابر را گفتم که چندین دور امساکت ببودگفت کزبهر رکاب شه بدم در انتظارکآن زمان کآید شه عالم بدارالملک خویش گوهر خود را
آبکاریلغتنامه دهخداآبکاری . (ص نسبی ) منسوب به آبکار. || (حامص مرکب ) شغل و عمل آبکار. || (اِ مرکب ) دکان آبکار.
آبکامهلغتنامه دهخداآبکامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نان خورشی و نوعی از گوارشن بوده است بطعم ترش ، وآن را از نان خشک گندم یا جو که در آب خیسانده و مدتی برای تخمیر در آفتاب مینهاده اند حاصل کنند، و گاهی پودنه و تخم کرفس و دارچینی و قرنفل و ابازیر دیگربر آن می ا
آبکانهلغتنامه دهخداآبکانه . [ ن َ / ن ِ ] (ص ، اِ) بچه ٔ آدمی یا حیوان که سقط شود. جِهض . جهیض . مجهض . ملیص . زلیق . ملیط. مُملص . آفکانه . افکانه . فکانه . آپکانه . بچه ٔ از بار رفته .- آبکانه کردن ؛ سقط کردن .
آبکشلغتنامه دهخداآبکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، اِمرکب ) سقاء. کشنده ٔ آب از چاه . مستخلف : بدین چاه در آب سرداست و خوش بفرمای تا من بُوَم آبکش . فردوسی .برهنه سر و پای و دوش آبکش پدر شادمان ر
مئبکلغتنامه دهخدامئبک . [ م ِءْ ب َ ] (ع ص ) ابک مئبک ، فربه . (منتهی الارب ). || ابک مئبک ، گول و در حق احمق گویند: انه لعفک ابک و معفک مئبک . (منتهی الارب ). عفک ابک و معفک مئبک ، یعنی احمق . (از اقرب الموارد).
آبکارلغتنامه دهخداآبکار. (ص مرکب ) سقاء. آبکش : در تتق بارگهش گاه بارمائده کش عیسی و خضر آبکار. امیرخسرو.ابر را گفتم که چندین دور امساکت ببودگفت کزبهر رکاب شه بدم در انتظارکآن زمان کآید شه عالم بدارالملک خویش گوهر خود را
آبکاریلغتنامه دهخداآبکاری . (ص نسبی ) منسوب به آبکار. || (حامص مرکب ) شغل و عمل آبکار. || (اِ مرکب ) دکان آبکار.
آبکامهلغتنامه دهخداآبکامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نان خورشی و نوعی از گوارشن بوده است بطعم ترش ، وآن را از نان خشک گندم یا جو که در آب خیسانده و مدتی برای تخمیر در آفتاب مینهاده اند حاصل کنند، و گاهی پودنه و تخم کرفس و دارچینی و قرنفل و ابازیر دیگربر آن می ا
آبکانهلغتنامه دهخداآبکانه . [ ن َ / ن ِ ] (ص ، اِ) بچه ٔ آدمی یا حیوان که سقط شود. جِهض . جهیض . مجهض . ملیص . زلیق . ملیط. مُملص . آفکانه . افکانه . فکانه . آپکانه . بچه ٔ از بار رفته .- آبکانه کردن ؛ سقط کردن .
آبکشلغتنامه دهخداآبکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، اِمرکب ) سقاء. کشنده ٔ آب از چاه . مستخلف : بدین چاه در آب سرداست و خوش بفرمای تا من بُوَم آبکش . فردوسی .برهنه سر و پای و دوش آبکش پدر شادمان ر