آتش پرستلغتنامه دهخداآتش پرست . [ ت َ پ َ رَ ] (نف مرکب ) آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند : همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و مااز آتش دل آتش پرست شاماریم . منطقی (از فرهنگ اسدی ، خطی ).بیک هفته بر پیش یزدان بدندمپندار کآتش پرستان
آتش پرستفرهنگ فارسی عمید۱. پرستندۀ آتش؛ کسی که آتش را پرستش کند: ◻︎ به یک هفته بر پیش یزدان بدند / مپندار کآتشپرستان بدند (فردوسی: ۴/۳۱۲).۲. زردشتی. Δ به مناسبت آنکه آتش را گرامی و محترم میدارند.
آتش پرستفرهنگ فارسی معین( ~. پَ رَ) (اِمر.) پرستندة آتش . کسی که آتش را پرستش کند. زرتشتیان را به دلیل آن که آتش را گرامی و محترم می دارند آتش پرست می گویند: آذرپرست و آذرکیش هم گفته شده .
حتشلغتنامه دهخداحتش . [ ح َ ] (ع مص ) حتش قوم ؛ گرد آمدن آنان . آماده گشتن آنان . || پیوسته نگریستن در چیز. || برانگیخته شدن به نشاط. (منتهی الارب ).
حتشلغتنامه دهخداحتش . [ ح َ ت َ ] (اِخ ) موضعی است به سمرقند. و از آنجاست ، احمدبن محمدبن عبدالجلیل حتشی . (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
آتشلغتنامه دهخداآتش . [ ت َ ] (اِ) (از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش ، خورنده ٔ قربانی ؛ از: هوت ، قربانی + آش ، خورنده ) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن . آذر. آدر. ورزم . تش . آدیش . وَداغ . بلک .
آتش پرستیلغتنامه دهخداآتش پرستی . [ ت َ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) فعل آتش پرست . || دین آتش پرست : چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت هوا چون مغ آتش پرستی گرفت ...عنصری .
زارهشتلغتنامه دهخدازارهشت . [ هَُ ] (اِخ ) زردشت آتش پرست باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به زردشت شود.
آتشلغتنامه دهخداآتش . [ ت َ ] (اِ) (از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش ، خورنده ٔ قربانی ؛ از: هوت ، قربانی + آش ، خورنده ) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن . آذر. آدر. ورزم . تش . آدیش . وَداغ . بلک .
آتشلغتنامه دهخداآتش .[ ت َ ] (اِخ ) تخلص شاعری فارسی از متأخرین که اصل وی از حِلّه و مسکنش فریدن اصفهان بوده و در تذکره هابه نام آتش اصفهانی یاد شده است . و نام اصلی او را ذکر نکرده اند. تخلص خواجه علی حیدر شاعر هندوستانی که به فارسی و اردو شعر میگفته و بهر دو زبان دیوان اشعار داشته و در سا
آتشفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود میآید و دارای روشنی و حرارت است.۲. [مجاز] گرما؛ حرارت.۳. [مجاز] ناراحتی؛ اندوه.۴. گلوله.۵. [قدیمی] از عنصرهای چهارگانه؛ آذر.۶. [قدیمی] شراب.⟨ آتش افروختن: (مصدر متعدی)۱. آتش روشن کردن.۲. [مجاز] فت
آتشفرهنگ فارسی معین(تَ یا تِ) [ په . ] ( اِ.) شعله و حرارتی که از سوختن اشیاء حاصل شود، آذر، آتیش . ؛آب در ~داشتن یا بودن کنایه از: کم شوق بودن . ؛ ~ کسی تند بودن کنایه از: سخت متعصب و پرشور بودن . ؛ ~ زیر خاکستر کنایه از: فتنه و آشوب پنهانی .
دو آتشلغتنامه دهخدادو آتش . [ دُ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از لب معشوق باشد. دو غنچه . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
پیشه آتشلغتنامه دهخداپیشه آتش . [ش َ / ش ِ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از کار شیطان بود. (انجمن آرا). کنایه از کارهای شیطانی باشد. (برهان ).
خان آتشلغتنامه دهخداخان آتش . [ ن ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لقب است مر رؤسای فرقه ٔ علی اللهی را. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
خوان آتشلغتنامه دهخداخوان آتش . [ خوا / خا ن ِ ت َ / ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آتشدان . محلی که در آن آتش افروزند.
زایل وتدآتشلغتنامه دهخدازایل وتدآتش . [ ی ِ ل ِ وَ ت َدِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زائل وتد آتش . در اصطلاح اهل رمل ، سومین خانه از خانه های آتشی را گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به زایل وتد شود.