آخورلغتنامه دهخداآخور. [ خُرْ ] (اِ) آخُر (در تمام معانی ) : چنان بد که اسبی ز آخور بجست که بد شاه پرویز رابرنشست . فردوسی .دگر اسب جنگی چل وشش هزارکه بودند بر آخور شهریار. فردوسی .دو اسب گرانمایه
آخورفرهنگ فارسی عمید۱. طاقچهای که در کنار دیوار درست میکنند و خوراک چهارپایان را در آن میریزند؛ جای علف خوردن چهارپایان.۲. [مجاز] اسطبل؛ طویله؛ آخورگاه.⟨ آخور کسی پُر بودن: [عامیانه، مجاز] بینیازی او از لحاظ مادی.
چاخچورلغتنامه دهخداچاخچور. (اِ) چاقچور. نوعی جامه ٔ زنانه مخصوص پوشانیدن ساق پا که زنان هنگام بیرون رفتن از خانه می پوشیده اند. رجوع به چادر چاخچور شود.
گیاخورلغتنامه دهخداگیاخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مخفف گیاه خوار. گیاخوار. رجوع به گیاخوار و گیاه خوار شود.
آخورگاهلغتنامه دهخداآخورگاه . [ خُرْ ] (اِ مرکب ) آخورگه . آخُر : ابلق ایام در آخورگهش زاویه ٔ فخر و تفاخرگهش .امیرخسرو دهلوی .
آخرستواژهنامه آزادآخُرست، آخُر است، آخور است. تغییر یافتۀ «آخور است» (در شعر مولوی). آخور جایگاه علوفه برای حیواناتی مانند گاو و شتر است.
آخورگاهلغتنامه دهخداآخورگاه . [ خُرْ ] (اِ مرکب ) آخورگه . آخُر : ابلق ایام در آخورگهش زاویه ٔ فخر و تفاخرگهش .امیرخسرو دهلوی .
آخور خشکلغتنامه دهخداآخور خشک . [ خ ُ رِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آخُرِ خشک . آخری که علوفه در آن نباشد. || آخر بی آب . || مجازاً، جایی که نعمت و رفاه در آن نیست .
پیش آخورلغتنامه دهخداپیش آخور. [ خُرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری کدکن . سر راه مالرو عمومی کدکن . دامنه - معتدل ، دارای 119 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و
چرب آخورلغتنامه دهخداچرب آخور. [ چ َ خوَرْ /خُرْ ] (اِ مرکب ) کنایه از فراخی عیش باشد. (برهان ). کنایه از عیش و نعمت باشد. (انجمن آرا). همان آخر چرب که کنایه از مکان فراخی عیش و نعمت بود. (آنندراج ). بمعنی فراخی وجه معاش . (غیاث ). آخور چرب . چرب آخوری . || (ص مر
خشک آخورلغتنامه دهخداخشک آخور. [ خ ُ خُرْ ] (اِ مرکب ) کنایه از سال قحط و سالی که گیاه و علف کم رسته باشد. (از برهان قاطع). سال قحط. خشکسالی . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : ز خشک آخور خذلان برست خاقانی که در ریاض محمد چرید کشت رضا. <p clas
سالار آخورلغتنامه دهخداسالار آخور. [ رِ خوَر / خُر ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) آنکه اسبان و چهارپایان شاه بدو سپرده شده است . آنکه تعهد تربیت و نگاهداری ستوران شاه را بعهده دارد. سرمهتر. رئیس مهتران . رئیس اصطبل : چو زآنگونه نیرنگها کرد را
سبز آخورلغتنامه دهخداسبز آخور. [ س َ خُرْ ] (اِ مرکب ) آنجا که آب و گیاه بسیار باشد. کنایه از جایگاه نعمت فراخ و روزی گشاده . (گنجینه ٔ گنجوی ) : که او را شه چینیان داده بودز سبز آخور چینیان زاده بود. نظامی .|| آنجا که مردم بیشتر تمتع