آرام کردنلغتنامه دهخداآرام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آرامانیدن . آرمش دادن . آرامش دادن . آرام بخشیدن . تسکین .
آرام کردندیکشنری فارسی به انگلیسیalleviate, assuage, calm, mitigate, pacify, placate, quell, quiet, quieten, ranquillize, relieve, rest, salve, still, subdue, tranquilize
آرام کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عواطف عام آسوده کردن، معتدلکردن، آب برآتش زدن، آب برآتش کسی ریختن، تسکین دادن، متوقف کردن، آشتیدادن، بهبود دادن آرامشبخشیدن، آرام دادن، اطمینان دادن (بخشیدن)، آرامش خاطر دادن خاطرجمعی دادن
حرامیلغتنامه دهخداحرامی . [ ح َ ] (اِخ ) قاسم بن علی بن محمدبن عثمان حریری . صاحب مقامات است و از اهل میشان بصره است .
آرامپز کردنsimmerواژههای مصوب فرهنگستانپختن مواد غذایی در مایعی مانند آب در درجۀ حرارتی پایینتر از نقطۀ جوش
آراملغتنامه دهخداآرام . (اِخ ) نام کوهی یا آن کوه که میان مکه و مدینه است . || نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر و یا نام مادر ایشان و یا نام قبیله ٔ ایشان . || نام آبی بدیار جذام در اطراف شام .
آراملغتنامه دهخداآرام . (ع اِ) ج ِ رئم . آهوان سپید : دیده از کبک در ایام تو شاهین شاهین کرده با شیر بدوران تو آرام آرام . سلمان ساوجی .|| ج ِ اِرَم . نشانهای راه از سنگها در بیابان یا نشانه های قبیله ٔ عاد.
آراملغتنامه دهخداآرام . (اِخ ) بروایت تورات ، نام پنجمین فرزند سام بن نوح . || نام سوریه و شام و بین النهرین مسکن آرامیان فرزندان آرام بن سام بن نوح .
آرامفرهنگ فارسی عمید۱. ساکت؛ خاموش.۲. بیحرکت.۳. [مجاز] امن.۴. راحت: زندگی آرام.۵. (اسم مصدر) آرامش؛ راحتی، ◻︎ چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷).۶. (قید) آهسته.۷. (بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن۸. آرامشدهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل
شادآراملغتنامه دهخداشادآرام . (اِ مرکب ) نام عقل سپهر آفتاب است . (انجمن آرا) (آنندراج ). از لغات دساتیری است . رجوع به فرهنگ دساتیر شود.
ذات آراملغتنامه دهخداذات آرام . [ ت ُ ] (اِخ ) نام کوهی است به دیار ضُباب . (منتهی الارب ). اَکیمةُ دون الحوأب . (المزهر سیوطی ). اَکمةُ دون الحوأب لبنی ابی بکر. (المرصع). و یاقوت در معجم البلدان گوید: کانّه جمع أرم و هو حجارة تنصب کالعلم . اسم جبل بین مکة والمدینة. قال ابومحمد الغندجانی فی شر
ذوآراملغتنامه دهخداذوآرام . (اِخ ) صاحب تاج العروس گوید: حزم ، به آرام ، جمعتها عاد علی عهدها. قاله ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامعبن مرقیة : ارقت بذی آرام و هنا و عادنی عدادالهوی بین العناب و خنثل .و صاحب منتهی الارب گوید: ذوآرام ؛ جائی که در آن اعلام جمع
ناآراملغتنامه دهخداناآرام . (ص مرکب ) بدون آرامش . بی ثبات . که آرام و سکون ندارد. || شتابگر. عجول . || ناآسوده . بی آسایش . بی تاب . بی شکیب . ناراحت . بیقرار. مضطرب .که اطمینان قلب ندارد. آشفته دل . وسواسی . || ناامن . بدون امنیت . آشفته . پر آشوب . متشنج . که ایمنی در آنجا نیست . مقابل آرام
آراملغتنامه دهخداآرام . (اِخ ) نام کوهی یا آن کوه که میان مکه و مدینه است . || نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر و یا نام مادر ایشان و یا نام قبیله ٔ ایشان . || نام آبی بدیار جذام در اطراف شام .