آزریلغتنامه دهخداآزری . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به آزر : بزابُلْسِتان شد به پیغمبری که نفرین کند بر بت آزری . فردوسی .- مثل بت آزری ؛ سخت جمیل : جدا گشت از او کودکی چون پری بچ
آزریفرهنگ فارسی عمید۱. ساختۀ آز: ◻︎ دگر به روی کسم دیده برنمیباشد / خلیل من همه بتهای آزری بشکست (سعدی۲: ۳۲۶).۲. [مجاز] زیبا: ◻︎ جدا گشت از او کودکی چون پری / به چهره بهسان بت آزری (فردوسی: ۲/۲۰۶).
آزریفرهنگ فارسی معین(زَ) (ص نسب .) منسوب به آزر جد مادری حضرت ابراهیم (ع ) یا عمّ او که آزر بتگر هم گفته شده .
حجریلغتنامه دهخداحجری . [ ح َ ] (اِخ ) اندلسی . عبداﷲبن محمدبن علی بن عبیداﷲبن سعیدبن محمدبن ذی النون حجری منسوب به حجر ذی رعین است . اصل او از طلیطله و خاندانش از امراء آن سامان بودند، و سپس از آن جا به حصن «قنجایر» که در سی میلی مریه است آمدند. ابن الابار در «تکمله » آرد: در <span class="hl
حجریلغتنامه دهخداحجری . [ ح َ ] (ص نسبی ) سمعانی گوید این نسبت است به سه قبیلة که اسم هر یک حجر است . احدها حجر حمیر... و دیگری حجر رعین ... و سومین آنها حجرالازد، و نسبت بحجر رعین گاهی حجری وگاهی حجری الرعینی است . رجوع به حجر ذی رعین شود.
حجریلغتنامه دهخداحجری . [ ح َ ج َ ] (اِخ ) ابوالفتح تتج ، برادر ابوالفوارس سخرباس . از سرداران حجریة قراولان دربار عباسی است . رجوع به اخبارالراضی از اوراق صولی ص 82 شود.
حجریلغتنامه دهخداحجری . [ ح َ ج َ ] (اِخ ) ابوالمکارم بن احمد الناغور حجری از اهل بغداد و به ابن حجر معروف بود، پس بدان منسوب شد. وی از اهل قرآن بود و آنرا بر ابوالخبربن مبارک بن حسین بن عسال بخواند.از ابومحمد رزق اﷲ تمیمی و ابوالفوارس طرار روایت کرد، و من کتاب تاریخ ابوموسی محمدبن مثنی بصری
حجریلغتنامه دهخداحجری . [ ح َ ج َ ] (اِخ ) ابوسعد محمدبن علی حجری مقری مشهور به نسل اناو (؟). سمعانی گوید: مردی خوش آواز و فاضل بود و ببغداد از ابوالخیر مبارک بن حسین مقری روایت کرد، و من از وی امالی ابو محمدالجلال را روایت کنم . وی در مرو پس از 530 هَ . ق .
تارنیهلغتنامه دهخداتارنیه . [ ی ِ ] (اِخ ) استفان . جراح زایاننده ٔ فرانسوی ، متولد در «اِزری » (1828-1897م .).
ازریلغتنامه دهخداازری . [ اُ زَ ری ی ] (اِخ ) ابراهیم بن احمد. متوفی به سال 993 هَ . ق . او را دیوانی است . (کشف الظنون ).
ازراءلغتنامه دهخداازراء. [ اِ ] (ع مص ) خشم گرفتن بر: ازری علیه . || عتاب کردن . (از منتهی الارب ). || عیب کردن : ازری باخیه . || عیبناک کردن . عیب بر کسی افکندن . معیوب کردن کسی را. افکندن امری که اراده ٔ تلبیس کسی بدان دارد. (منتهی الارب ): و له خط یزری بخط ابن مقلة علی طریقته . (یاقوت حموی