آشناورلغتنامه دهخداآشناور. [ ش ْ / ش ِ وَ ] (ص مرکب ) شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح . سَبّاح : روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیده ٔ آشناور. فرخی .بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در
آشناورفرهنگ فارسی عمیدشناور؛ شناگر؛ آبباز: ◻︎ به ریگ اندر همیشد مرد تازان / چو در غرقاب مرد آشناور (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۳).
اشناورلغتنامه دهخدااشناور. [ اَ وَ ] (ص مرکب ) مخفف آشناور.شناگر. شناور. شناکننده . آشناور. سباح . بر آب رونده . و رجوع به شناگر و آشناور و اشناگر و شناور شود.
اسنورلغتنامه دهخدااسنور. [ ] (اِخ ) مادر کی بهمن بن اسفندیار بروایت مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص 30). طبری (ص 688) گوید: استوریا و هی استار بنت یائیربن شمعی ...بن بنیامین بن یعقوب . رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص <span clas
اشنگورلغتنامه دهخدااشنگور. [ اَ ش َ ] (اِ) گونه ای از اَرجَنک که آنرا آش انگور، خوشه ٔ انگور، خمیر زال ، وشر، سیاه درخت ، کلی کک ، الجاره ، عوسج ، شجرالدکن ، شوکةالصباغین نیز گویند. نام اشنگور در گرگان متداول است .
اشناورلغتنامه دهخدااشناور. [ اَ وَ ] (ص مرکب ) مخفف آشناور.شناگر. شناور. شناکننده . آشناور. سباح . بر آب رونده . و رجوع به شناگر و آشناور و اشناگر و شناور شود.
اشناگرلغتنامه دهخدااشناگر. [ اَ گ َ ] (ص مرکب ) شناگر. سباح . اشناور. شناور. بر آب رونده . (سروری ). و رجوع به اشناور شود.
سابحلغتنامه دهخداسابح . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) شناور. شناگر. مرد شناکننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آشناگر. آشناور. شناوبر. آب ورز. آب باز. ج ، سابحون ، سُبّاح ، سبحا : آن سکون سابح اندر آشنابه ز جهد اعجمی با دست و پا. (مثنوی ).|| ا
شناگرلغتنامه دهخداشناگر. [ ش ِ گ َ ] (ص مرکب ) آشناگر. آشناور. شناور. شنوگر. آب ورز. سباح . آب باز. شناکننده . او که شنا کند. (یادداشت مؤلف ). کسی که در آب شنا کند. آب آشنا.- امثال : آب نمی بیند اگرنه شناگر قابلی است . || آنکه شغلش