لغتنامه دهخدا
حلج . [ ح َ ] (ع مص ) پنبه بیرون کردن ازپنبه دانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رفتن همه شب : حلج القوم لیلتهم ؛ رفتند همه ٔ شب را. || بال گشادن خروس و رفتن نزدیک ماکیان برای جفت شدن . || گرد ساختن نان را. || زدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تیز دادن . (منتهی