آمنلغتنامه دهخداآمن . [ م ِ ] (ع ص ) بزینهار. بازینهار. بی بیم . بی خوف . ایمن . استواردارنده بی بیمی .
آمین زیستزادbiogenic amineواژههای مصوب فرهنگستانآمینی که از واکنش برخی زیمایهها/ آنزیمهای میکربی با آمینواسیدها تولید میشود
مقدار اَبرcloud amountواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از آسمان که برطبق برآورد از یک نوع اَبر در تراز معینی یا از انواع اَبر در ترازهای گوناگون پوشیده میشود
علامت نقطۀ نشانهرویrunway aiming point marking, aiming point markingواژههای مصوب فرهنگستاندو خط موازی ترسیمشده در نقطۀ نشانهروی که برای نشست صحیح به خلبان کمک میکند
آمنیاکلغتنامه دهخداآمنیاک . [ م ُ ] (فرانسوی ، اِ) آمونیاک . جسمی است که از زغال سنگ به دست کنند و در طب بکار است و خاصه مالیدن آن بجای گزیدگیهای عقرب و زنبور و مانند آن نهایت سودمند باشد.
آمنونلغتنامه دهخداآمنون . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ آمِن : عارفان زآنند دایم آمنون که گذر کردند از دریای خون .مولوی .
آمنهلغتنامه دهخداآمنه . [ م ِ ن َ ] (اِخ ) نامی است زنان عرب را و ازجمله آمنه ٔ بنت عبدالمطلب و آمنه ٔ بنت وهب بن عبدمناف زوجه ٔ عبداﷲبن عبدالمطلب مادر رسول صلوات اﷲعلیهما متوفّات 48 پیش از هجرت . و آمنه ٔ بنت ابی سفیان ، زوجه ٔ پیغامبر صلوات اﷲ علیه . و نام
آمنهلغتنامه دهخداآمنه . [م َ ن َ / ن ِ ] (اِ) اَمَنه . پشته ٔ هیزم : از آنکه گفتم کوه خشک مرا ملک است بخشک چوبی مالک کشید بر دارم هزار آمَنه هیزم همه ز کوه خشک نهاده اند در انبار و من در انبارم .سو
آمنیاکلغتنامه دهخداآمنیاک . [ م ُ ] (فرانسوی ، اِ) آمونیاک . جسمی است که از زغال سنگ به دست کنند و در طب بکار است و خاصه مالیدن آن بجای گزیدگیهای عقرب و زنبور و مانند آن نهایت سودمند باشد.
آمنونلغتنامه دهخداآمنون . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ آمِن : عارفان زآنند دایم آمنون که گذر کردند از دریای خون .مولوی .
آمنهلغتنامه دهخداآمنه . [ م ِ ن َ ] (اِخ ) نامی است زنان عرب را و ازجمله آمنه ٔ بنت عبدالمطلب و آمنه ٔ بنت وهب بن عبدمناف زوجه ٔ عبداﷲبن عبدالمطلب مادر رسول صلوات اﷲعلیهما متوفّات 48 پیش از هجرت . و آمنه ٔ بنت ابی سفیان ، زوجه ٔ پیغامبر صلوات اﷲ علیه . و نام
آمنهلغتنامه دهخداآمنه . [م َ ن َ / ن ِ ] (اِ) اَمَنه . پشته ٔ هیزم : از آنکه گفتم کوه خشک مرا ملک است بخشک چوبی مالک کشید بر دارم هزار آمَنه هیزم همه ز کوه خشک نهاده اند در انبار و من در انبارم .سو
زئوس آمنلغتنامه دهخدازئوس آمن . [ زِ س ِ آم ْ م ُ ] (اِخ ) زئوس . خدای بزرگ معبد آمن . در کتاب ایران باستان آمده : یونانیان غالباً خدای بزرگ هر ملتی را زئوس و رومیان ژوپیتر می گفتند... و بدین مناسبت رب النوع بزرگ آمون را هم ژوپیتر نامیده اند. (ایران باستان ج 2 ص
زئوس آمنلغتنامه دهخدازئوس آمن . [ زِ س ِ آم ْ م ُ ] (اِخ ) نامی است که کاهن معبد آمن به اسکندر (پس از فتح مصر) داد. در ایران باستان آمده : اسکندر وقتی در مقدونیه بود خود را پسر زئوس میدانست ، بعد که از مصر به معبد آمون رفت کاهن آن برای چاپلوسی ، او را ژوپیتر آمون خواند. (ایران باستان ج <span clas
غير آمندیکشنری عربی به فارسیناامن , غيرمحفوظ , بدون ايمني , غير مطملن , نامعين , غير قطعي , سست , بي اعتبار , متزلزل