آهمندلغتنامه دهخداآهمند. [ هَُ م َ ] (ص مرکب ) شاید مخفف آهومند. مقصر. گناهکار. عاصی . جانی : چو جستی کسی با کسی گفتگوی بچیزی که سوگند بودی در اوی ز پولاد سندانی اندر شتاب ببردی چو تفسیده اخگر ز تاب یکی برگ تر زآن درخت به برنهادی اَبَر دست و سندا
آهمندفرهنگ مترادف و متضاد۱. مختل، معیوب، ناقص ۲. عاصی، گناهکار، مجرم، مقصر ۳. بیمار، مریض، ناخوش ≠ سالم، صحیح
آهومندلغتنامه دهخداآهومند. [ م َ ] (ص مرکب ) مریض . بیمار. || معیوب . ناقص . آهُمند.- مغزی آهومند ؛ دماغی مختل . مُخبط : ز پیری مغزت آهومند گشته ست ز گیتی روزگارت درگذشته ست . (ویس و رامین ).و رجوع به آهُم