آهن دللغتنامه دهخداآهن دل . [ هََ دِ ] (ص مرکب ) آهنین دل . قسی . قاسی . سنگدل . || شجاع . شیردل : مرد که آهن دل و روئین تن است نی زرهش حاجت و نی جوشن است .امیرخسرو.
آییننامۀ بینالمللی امنیت کشتیها و تسهیلات بندریinternational ship and port facility codeواژههای مصوب فرهنگستانآییننامهای که سازمان بینالمللی دریانوردی برای تأمین و ارتقای امنیت کشتیها و تسهیلات بندری تدوین کرده و لازمالاجراست اختـ . آییننامۀ باکوب ISPS code
هاهنلغتنامه دهخداهاهن . (اِخ ) (هان ) اتو. شیمیدان معاصر و کاشف معروف آلمانی که موفق به شکافتن اتم اورانیوم گشت و بدین سبب در سال 1944 م . به اخذ جایزه ٔ نوبل نائل شده وی در سال 1879 م . در فرانکفورت به دنیا آمد. در دانشگاهها
آهن دلیلغتنامه دهخداآهن دلی . [ هََ دِ ] (حامص مرکب ) قسوت . قساوَت . || شکیبائی بیش از حد : گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل بهیچ دلبندی وآنکه را دیده بر دهان تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی .سعدی .
آهنین دللغتنامه دهخداآهنین دل . [ هََ دِ ] (ص مرکب ) شجاع . || قسی . بی رحم . نامهربان . سنگدل . آهن دل : آهنین دل بین که سنگ خاره از وی وام خواهدسخت تر زآن دل دل من کز چنین دل کام خواهد.؟
آهن دلیفرهنگ فارسی عمیدسختدلی یا شکیبایی و مقاومت: ◻︎ گفتم آهندلی کنم چندی / ندهم دل به هیچ دلبندی (سعدی۲: ۵۶۴).
الماس چنگلغتنامه دهخداالماس چنگ . [ اَ چ َ ] (ص مرکب ) آنکه چنگ او قوی و نابودکننده باشد : چو دیوان آهن دل الماس چنگ چو گرگان بدگوهر آشفته رنگ .نظامی .
سندان دللغتنامه دهخداسندان دل . [ س ِ دِ ] (ص مرکب ) سخت دل . دل سخت . آهن دل . مقابل نرم دل : مرد خندان دل نباشی مرد سندان دل مباش . سنایی .چه مایه بنده ٔ سندان دلم ترا ملکاکه در ترازوی نیکی کم از سپندانم .سوزنی
لحافلغتنامه دهخدالحاف . [ ل ِ] (ع اِ) بسترآهنگ . (جهانگیری ) . دواج . بالاپوش شب .مشمال . (منتهی الارب ). ازار. جامه ٔ پنبه دار شب خوابی .(غیاث ). بالاپوش ، مقابل نهالی و زیرپوش : خوشا حال لحاف و بسترآهنگ که میگیرند هر شب در برت تنگ . لبیب
گیرالغتنامه دهخداگیرا. (نف ) مرکب از: گیر (گرفتن ) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه . (حاشیه ٔبرهان چ معین ). گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده . (ناظم الاطباء). گیرنده . (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (بهار عجم ) : که
کوبیدنلغتنامه دهخداکوبیدن . [ دَ ] (مص ) کوفتن . || زدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : سر مار به دست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد. (گلستان ).بگفتا به چوبش بکوبند پشت که با مهتر خود چراشد درشت . میرظهیرالدین مرعشی (از تاری
آهنلغتنامه دهخداآهن . [ هََ ] (اِ) (از پهلوی آسین ) گوهری کانی که بندرت خالص و غالباً مخلوط با سایر اجسام یافته میشود، و آن بیش از همه ٔ فلزات محتاج الیه آدمی و در تمام صنایع بکار است و در هر جای حتی در نباتات و آبهای معدنی نیز وجود دارد. حدید : نه پادیر باید ترا
آهنفرهنگ فارسی عمید۱. فلزی خاکستریرنگ، چکشخور و رسانای جریان الکتریسته که در هوای مرطوب به راحتی زنگ میزند. در ۱۵۳۰ درجه سانتیگراد گداخته میشود و در ۸۰۰ درجه نرم و سرخ میگردد. در صنعت کاربرد فراوان دارد.۲. هر چیزی که از آهن ساخته شده باشد.
در آهنلغتنامه دهخدادر آهن . [ دَ رِ هََ ] (اِخ ) نامی است که ابن فقیه برای دروازه ٔ بخارا در سمرقند، آورده . (از شرح احوال رودکی ص 128). و رجوع به در آهنین شود.
درخت آهنلغتنامه دهخدادرخت آهن . (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اَنجیلی که درختی است جنگلی مخصوص شمال ایران و چوب بسیار محکمی دارد، و آنرا دَمیر آغاجی یعنی درخت آهن نیز نامند. (از دائرةالمعارف فارسی ).
خرده آهنلغتنامه دهخداخرده آهن . [ خ ُ دَ / دِ آ هََ ] (اِ مرکب ) ریزه های آهن . تکه های کوچک آهن . قطعات ریز آهن . (یادداشت بخط مؤلف ).
چاه آهنلغتنامه دهخداچاه آهن . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نیکنان بخش بشرویه شهرستان فردوس که در 50 هزارگزی شمال بشرویه و 10هزارگزی نیکنان واقع شده ، کوهستانی و گرمسیر است و 15 تن سکنه دارد.
چرک آهنلغتنامه دهخداچرک آهن . [ چ ِ ک ِ هََ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زنگ آهن . (ناظم الاطباء). || کثافت آهن که در آتش جدا میشود.