آکندلغتنامه دهخداآکند. [ ک َ ] (ن مف مرخم ) مخفف آکنده ، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .هزاران گوی سیم آکند گرد
آکندفرهنگ فارسی عمید۱. = آکندن۲. آکنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پشمآ کند، کژآکند، ◻︎ بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار / کش تن شود از بار قزاکند شکسته (سوزنی: ۳۳۶).
آکندfillواژههای مصوب فرهنگستاننهشتهای که در پدیداری چون حفره یا گودال بهطور طبیعی یا به دست انسان انباشته شده است
چهکندلغتنامه دهخداچهکند. [ چ َ ک َ ](اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. در 40هزارگزی جنوب خاوری بیرجند و 6 هزارگزی جنوب باختری گل دره واقع و معتدل است و 262 تن سکنه دارد.
چهکندلغتنامه دهخداچهکند. [ چ َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. در 6 هزارگزی جنوب باختری بیرجند واقع است . جلگه و معتدل است . 286 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات ، ابریشم و میوه
چهکندلغتنامه دهخداچهکند. [ چ َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عربخانه ٔ بخش شوسف شهرستان بیرجند. در 100هزارگزی شمال باختری بیرجند سر راه مالرو عمومی شوسف واقع است ، دامنه و گرمسیر است و 220 تن سکنه دارد از قنات آبیاری میشود مح
یاکندلغتنامه دهخدایاکند. [ ک َ] (اِ) یاقوت . (آنندراج ). سنگ قیمتی ، این لفظ را تازیان تازیکانیده [یعنی معرب ساخته ] یاقوت گفته اند. (ناظم الاطباء) : کجا تو باشی گردند بیخبر خوبان جَمَست را چه خطر هرکجا بود یاکند. شاکر بخارایی (از آنندراج )
پاکندلغتنامه دهخداپاکند. [ ک َ ] (اِ) پاکنده . مطلق یاقوت اعم از زرد و سفید و سرخ و بدین معنی بجای حرف اول یاء حطی هم آمده است . (برهان ) : کجا تو باشی گردند بیخطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود پاکند. شاکری .و صاحب فرهنگ رشیدی این
آکندگیلغتنامه دهخداآکندگی . [ ک َ دَ / دِ ] (حامص ) پُری . انباشتگی . امتلاء معده . رودِل . || جمعیت ، مقابل پراکندگی و تفرقه : روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بتفرقه و پراکندگی رسانید. (تاریخ طبرستان ).- آکندگی بازو
آکندنلغتنامه دهخداآکندن . [ک َ دَ ] (مص ) پر کردن . انباشتن . امتلاء : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. <p class="au
آکندنیلغتنامه دهخداآکندنی . [ ک َ دَ ] (ص لیاقت ، اِ) آگندنی . آکَنه . آکَنش . حَشو : ز پوشیدنی هم ز افکندنی ز گستردنی هم ز آکندنی . فردوسی .ز پوشیدنی هم ز آکندنی ز هر سو بیاورد آوردنی .فردوسی .
آکندهلغتنامه دهخداآکنده . [ ک َ / ک ُ دَ / دِ ] (اِ) جایگاه ستور. آخور. آخُر. اصطبل . پاگاه . پایگاه . طویله : روز به آکنده شدم یافتم آخُرچون پاتله ٔ سفلگان . ابوالعباس .</
آکندهلغتنامه دهخداآکنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) پُر. انباشته . مملو. ممتلی . مکتنز. مشحون . مُختزَن : بایوان یکی گنج بودش [ فرنگیس را ] نهان نبد زآن کسی آگه اندر جهان یکی گنج آکنده دینار بودگهر بود و یاقوت بسیار بود.<b
کژاغندفرهنگ فارسی عمیدکجآکند؛ نوعی جامه که میان آستر و رویۀ آن ابریشم خام میگذاشتند و هنگام جنگ بر تن میکردند.
چالآژندpostpackingواژههای مصوب فرهنگستانآکندی که در گذشته در ستونچال ریخته میشد تا ستون یا تیر را در جای خود استوار کند متـ . چالآکند posthole fill
کژاغندفرهنگ فارسی معین(کَ غَ) (اِ.) = کژآگند. کج آکند: جامه ای باشد که درون آن را به جای پنبه از ابریشم پر کرده و روزهای جنگ به تن می کردند.
کج آگندلغتنامه دهخداکج آگند. [ ک َ گ َ ] (اِ مرکب ) آگنده به کج (کژ) که نوعی ابریشم کم بهاست . || کج آغند که جامه ٔ روز جنگ باشد. (برهان ). کج آکند. قژاگند : پاره پاره بر تن بدخواه اوجوشن و خودو کج آگند و سپر. ؟ (از راحةالصدور).رجوع ب
آکندگیلغتنامه دهخداآکندگی . [ ک َ دَ / دِ ] (حامص ) پُری . انباشتگی . امتلاء معده . رودِل . || جمعیت ، مقابل پراکندگی و تفرقه : روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بتفرقه و پراکندگی رسانید. (تاریخ طبرستان ).- آکندگی بازو
آکندنلغتنامه دهخداآکندن . [ک َ دَ ] (مص ) پر کردن . انباشتن . امتلاء : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. <p class="au
آکندنیلغتنامه دهخداآکندنی . [ ک َ دَ ] (ص لیاقت ، اِ) آگندنی . آکَنه . آکَنش . حَشو : ز پوشیدنی هم ز افکندنی ز گستردنی هم ز آکندنی . فردوسی .ز پوشیدنی هم ز آکندنی ز هر سو بیاورد آوردنی .فردوسی .
آکنده شدنلغتنامه دهخداآکنده شدن . [ ک َ دَ/ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ارتکاح ؛ آکنده شدن استخوان بمغز و تن بگوشت و خوشه بدانه و مانند آن . اکتناز.
پیه آکندلغتنامه دهخداپیه آکند. [ ک َ ] (ن مف مرکب ) پرپیه . پیه دار. پیه ناک . || لقمه های نان که درون آن چربو کنند. مشحم : مرتن ، ترتین ؛ پیه آکنده کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
حشوآکندلغتنامه دهخداحشوآکند. [ ح َش ْوْ ک َ ] (اِ مرکب ) جغبوت . آکنه . || بالش و جامه و مانند آن که پنبه یا پشم و جز آن در میان دارد. حشوآگین .
شکرآکندلغتنامه دهخداشکرآکند. [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ک َ ] (ن مف مرکب ) پر از شکر. پر از شیرینی . سخت شیرین : بر لعل و شکر خند که نرخ شکر و لعل کردی به دو لعل شکرآکند شکسته . سوزنی .و رجوع به شکرآلود و
گوشت آکندلغتنامه دهخداگوشت آکند. [ ک َ ] (اِ مرکب ) آکنده به گوشت . لقمه های نان که در میان آن گوشت نهند. ملحم . عصیب . (یادداشت مؤلف ). گوشت آگند.
کج آکندلغتنامه دهخداکج آکند. [ ک َ ک َ ] (اِ مرکب ) آکنده به کج که نوعی ابریشم کم بهاست . کج آگند. || جامه ای را گویند که میانش را به کج پر کرده باشند و آن را روز جنگ بپوشند. (فرهنگ جهانگیری ). کج آغند. کج آگند. قژاگند. رجوع به کج آغند و کج آگند شود.