چاهیدنلغتنامه دهخداچاهیدن . [ دَ ](مص ) زکام شدن . دچار سرماخوردگی شدن . سرما خوردن . احساس سرما کردن . (ناظم الاطباء). سردشدن : دل من ز خود بسکه چاهیده است مگر گرمی از ثعلبش دیده است . وحید (در تعریف ثعلب فروش از آنندراج ).شدم بمدرس
آگاهیدنلغتنامه دهخداآگاهیدن . [ دَ ] (مص ) خبر یافتن . آگاه شدن . مطلع، باخبر گشتن . آگهیدن : بیاگاهد اکنون چو من رزم جوی شوم با سواران به نزدیک اوی .فردوسی .
ناآگهیدنلغتنامه دهخداناآگهیدن . [ گ َ دَ ] (مص منفی ) مقابل آگهیدن . نیاگاهانیدن . خبر نکردن . بی خبر گذاشتن .
آگاهیدنلغتنامه دهخداآگاهیدن . [ دَ ] (مص ) خبر یافتن . آگاه شدن . مطلع، باخبر گشتن . آگهیدن : بیاگاهد اکنون چو من رزم جوی شوم با سواران به نزدیک اوی .فردوسی .
ناآگهیدنلغتنامه دهخداناآگهیدن . [ گ َ دَ ] (مص منفی ) مقابل آگهیدن . نیاگاهانیدن . خبر نکردن . بی خبر گذاشتن .