ابرافرهنگ فارسی عمید۱. (حقوق) چشمپوشی طلبکار از طلب.۲. [قدیمی] بیزار کردن؛ بری کردن.۳. [قدیمی] از بیماری رهاندن؛ شفا دادن.
همشانهپَرline abreast/ line-abreast, line-abreast formationواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن هواگردها یا شناورها پهلوبهپهلو در یک خط حرکت میکنند
همبَرabreast, side by sideواژههای مصوب فرهنگستانموقعیت یک کشتی نسبت به کشتی دیگر یا هر شیء و مکان قابلتشخیص، زمانی که پهلوبهپهلو و موازی آنها قرار میگیرد
هبراءلغتنامه دهخداهبراء. [ هََ ] (ع ص ) ماده شتر بسیارگوشت . هبرة. (معجم متن اللغة) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
ابراءلغتنامه دهخداابراء. [ اِ ] (ع مص ) اِبرا. بیزار کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || به کردن از بیماری . (تاج المصادر بیهقی ). از بیماری رهانیدن . بیمار را به کردن . درست کردن . شفا بخشودن . خوب کردن . آسانی بخشیدن : چون عیسی علیه السلام ابراء اکمه و ابرص کرد..
ابراءلغتنامه دهخداابراء. [ اِ ] (ع مص ) بُره در بینی اشتر کردن . (تاج المصادر بیهقی ). بُره (حلقه ) ساختن شتر را. (زوزنی ).
ابراءلغتنامه دهخداابراء. [ اِ ] (ع مص ) اِبرا. بیزار کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || به کردن از بیماری . (تاج المصادر بیهقی ). از بیماری رهانیدن . بیمار را به کردن . درست کردن . شفا بخشودن . خوب کردن . آسانی بخشیدن : چون عیسی علیه السلام ابراء اکمه و ابرص کرد..
ابراءلغتنامه دهخداابراء. [ اِ ] (ع مص ) بُره در بینی اشتر کردن . (تاج المصادر بیهقی ). بُره (حلقه ) ساختن شتر را. (زوزنی ).
ابراهیملغتنامه دهخداابراهیم . [ اِ ] (اِخ ) کوهی است در کرمان زمین که آنرا کوه ابراهیم نامند. (مؤیدالفضلا).
ابراهیملغتنامه دهخداابراهیم . [ اِ ] (اِخ ) ابورافع. از صحابه ٔ رسول صلوات اﷲعلیه . رجوع به ابورافع شود.
ابراهیم بن عبداﷲبن قیسلغتنامه دهخداابراهیم بن عبداﷲبن قیس . [ اِ م ِ ن ِ ع َ دِل ْ لا هَِ ن ِ ق َ ] (اِخ ) پدرش عبداﷲ بکنیت ابوموسی اشعری مشهور است . ابراهیم در عهد پیغمبر صلی اﷲعلیه وآله متولد شد و بر حسب روایتی ابوموسی او را بحضور آن حضرت برد و آن حضرت وی را ابراهیم نام گذاشت و بر او دعا کرد.
ابراهیم بن عبداﷲ سعدیلغتنامه دهخداابراهیم بن عبداﷲسعدی . [ اِ م ِ ن ِ ع َ دِل ْ لا هَِ س َ ] (اِخ ) از علما و محدثین نیشابور و در روایت موثق بوده است .
ابراهیم بن عبداﷲ غافقیلغتنامه دهخداابراهیم بن عبداﷲ غافقی . [ اِ م ِ ن ِ ع َ دِل ْ لا هَِ ف ِ ] (اِخ ) مکنی به ابواسحاق اندلسی . بمشرق آمده نزد علمای بغداد و شام و مصر و رمله و طرابلس علم آموخت و درشام اقامت گزید. بعض احادیث نقل و روایت کرده است .
زابرافرهنگ فارسی معین(بِ) (ص .) = زابه راه . زاو را: 1 - گرفتار، دچار دردسر، درمانده . 2 - آواره . 3 - سرگردان ، معطل .