ابنلغتنامه دهخداابن . [ اِ ] (ع اِ) زاده ٔ نرینه از آدمی . فرزند نرینه . پسر : این کار وزارت که همی رانَد خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلانست . منوچهری .ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن الحسن فاعل فعل حسن صاحب دوکف ّ راد. <p clas
تورسنگgabionواژههای مصوب فرهنگستانقفسی توری پر از قلوهسنگ و قطعات مختلف که با قرار دادن تعدادی از آنها بر روی هم، بهصورت خشکهچینی، از ریزش دیوارۀ خاکی جلوگیری میکنند
پایان غیرعادیabend, abnormal endواژههای مصوب فرهنگستانمتوقف شدن برنامهریزینشدۀ اجرای برنامه براثر مواجهۀ رایانه با دستور یا فرایندی ناشناس
ابن حبانلغتنامه دهخداابن حبان . [ اِ ن ُ ح ِب ْ با ] (اِخ ) محمدبن احمد بستی . وفات 354 هَ.ق . در سن 80 سالگی . تولد او به سیستان بوده و پس از مسافرتهای بسیار قاضی سمرقند شد، و سپس بتهمت زندقه معزول گشت و علت ْ آنکه گفته بود نبوت
ابناءلغتنامه دهخداابناء. [ اِ ] (ع مص ) بنا فرمودن . بنا کردن فرمودن کسی را. || بخشیدن کسی را بنا یا چیزی که بدان بنا کند.
ابناءلغتنامه دهخداابناء. [ اَ ] (اِخ ) ابناء فارس یا ابناء یمن . نامی است احفاد و اخلاف سپاه ایران را که بروزگار کسری انوشروان براندن حبشة از ساحل جنوبی عربستان به یمن شدند و بامر کسری بدانجا اقامت گزیدند و شرح آن چنان است که از تاریخ محمدبن جریر طبری بترجمه ٔ بلعمی ذیلاً نقل میشود: و به یمن ا
Abul-Walid Mohammed ibn-Ahmad Ibn-Mohammed ibn-Roshdدیکشنری انگلیسی به فارسیابوالولید محمد ابن احمد ابن محمد ابن رشد
ابوعمرانلغتنامه دهخداابوعمران . [ اَ ع ِ ] (اِخ ) ابن رباح . او از اصحاب ابن الاخشید ابوبکر احمدبن علی است . (ابن الندیم ). رجوع به ابن رباح ... شود.
خار خرمابنلغتنامه دهخداخار خرمابن . [ رِ خ ُ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار درخت خرما. یکی از معانی لغت طَمیل میباشد. (منتهی الارب ).
خرمابنلغتنامه دهخداخرمابن . [ خ ُ ب ُ ] (اِ مرکب ) درختی است از طایفه ٔ نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ای است شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت بسیار فراوان است . (از ناظم الاطباء). باسقه . نَخْله (ج ، نخل ، نخیل ). (یادداشت بخط مؤلف ). مر
زابنلغتنامه دهخدازابن . [ ب ِ ] (اِخ ) موضعی است که حمیدبن ثورهلالی از آن در این بیت خویش نام برد : رعی السروة المحلال ما بین زابن الی الخور وسْمی َّ البقول المدیَّما.(معجم البلدان ).
زابنلغتنامه دهخدازابن . [ ب ِ ] (ع اِ) دیو سرکش باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || چاوش باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).