ابن السبیلفرهنگ فارسی عمیدمسافری که در شهر خود بضاعت و سروسامان دارد اما در سفر بیچیز و تهیدست مانده و توانایی بازگشت به شهر خود ندارد و مستحق زکات است؛ درراهمانده.
تورسنگgabionواژههای مصوب فرهنگستانقفسی توری پر از قلوهسنگ و قطعات مختلف که با قرار دادن تعدادی از آنها بر روی هم، بهصورت خشکهچینی، از ریزش دیوارۀ خاکی جلوگیری میکنند
پایان غیرعادیabend, abnormal endواژههای مصوب فرهنگستانمتوقف شدن برنامهریزینشدۀ اجرای برنامه براثر مواجهۀ رایانه با دستور یا فرایندی ناشناس
ابن حبانلغتنامه دهخداابن حبان . [ اِ ن ُ ح ِب ْ با ] (اِخ ) محمدبن احمد بستی . وفات 354 هَ.ق . در سن 80 سالگی . تولد او به سیستان بوده و پس از مسافرتهای بسیار قاضی سمرقند شد، و سپس بتهمت زندقه معزول گشت و علت ْ آنکه گفته بود نبوت
ابن سبیللغتنامه دهخداابن سبیل . [ اِ ن ُ س َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) راه گذری . (مهذب الاسماء) (دهار). رهگذری . (خلاص نطنزی ). ابن السبیل . راهگذار. رهگذر. راه رو. مسافر : شنیدم که یک هفته ابن السبیل نیامدبمهمانسرای خلیل . سعدی .|| در
جهانگردفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت م] جهانگرد، مسافر زایر، حاجی، مشهدی، مشدی، کربلایی، کل رهرو کاشف، ماجراجو دریانورد هوانورد ناظر، بیننده طلیعه، سرآغاز دورهگرد، دستفروش تاجر، فروشنده همسفر، همراه، همراهان ابنالسبیل
عین ابی نیزرلغتنامه دهخداعین ابی نیزر. [ ع َ ن ُ اَ ن َ زَ ] (اِخ ) ضیعه ای است که حضرت علی علیه السلام آن را همراه ضیعه ٔ دیگری بنام بغیبغة وقف فقرای اهل مدینه و ابن السبیل کرد. و ابونیزر، نام برده ای است که حضرت علی علیه السلام او را خریدو آزاد کرد. رجوع به ابونیزر و معجم البلدان شود.
ابناءالسبیللغتنامه دهخداابناءالسبیل . [ اَ ئُس ْ س َ ] (ع اِ مرکب ) مردم راهگذری . مردم رهگذری . راهگذریان . مردم کاروانی که در زادبوم خویش توانگر و اکنون در سفربی برگ و درویش مانده اند. ج ِ ابن السبیل : روز دیگر بهر ابناءالسبیل روز دیگر مر مکاتب را کفیل . <p clas
ابنلغتنامه دهخداابن . [ اِ ] (ع اِ) زاده ٔ نرینه از آدمی . فرزند نرینه . پسر : این کار وزارت که همی رانَد خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلانست . منوچهری .ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن الحسن فاعل فعل حسن صاحب دوکف ّ راد. <p clas
خار خرمابنلغتنامه دهخداخار خرمابن . [ رِ خ ُ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار درخت خرما. یکی از معانی لغت طَمیل میباشد. (منتهی الارب ).
خرمابنلغتنامه دهخداخرمابن . [ خ ُ ب ُ ] (اِ مرکب ) درختی است از طایفه ٔ نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ای است شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت بسیار فراوان است . (از ناظم الاطباء). باسقه . نَخْله (ج ، نخل ، نخیل ). (یادداشت بخط مؤلف ). مر
زابنلغتنامه دهخدازابن . [ ب ِ ] (اِخ ) موضعی است که حمیدبن ثورهلالی از آن در این بیت خویش نام برد : رعی السروة المحلال ما بین زابن الی الخور وسْمی َّ البقول المدیَّما.(معجم البلدان ).
زابنلغتنامه دهخدازابن . [ ب ِ ] (ع اِ) دیو سرکش باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || چاوش باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).