ابهلغتنامه دهخداابه . [ اَ ب َ ] (ترکی ، پسوند) در بعض اعلام ترکی این کلمه چون مزید مؤخری آمده است و نمیدانم معنی آن چیست ، اگر حرف اول آن مضموم باشدشاید همان کلمه ٔ اُبه بمعنی ایل و طائفه و مخیم ایل یا طایقه باشد: آی ابه . ارسلان ابه . بک ابه . قتلغابه .
ابهلغتنامه دهخداابه . [ اَ ب َه ْ ] (ع اِ) رسوائی . ننگ . || (مص ) شرم . شرم داشتن . (مصادر بیهقی ).
حبهلغتنامه دهخداحبه . [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمة نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله ؛ یک دانه . حبه کردن ؛ دان کردن . جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن .
حبةلغتنامه دهخداحبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن حابس تمیمی . ابن ابی عاصم او را چنین یاد کرده و روایتی از او از پیغمبر نقل کرده . ولیکن صحیح حَیّة است . (الاصابة ج 2 ص 74). رجوع به حبةبن عابس شود.
حبةلغتنامه دهخداحبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن خالد. برادر سوأبن خالد خزاعی . ابن عبدالبر و ابن مندة و ابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 250 و 251). عسقلانی گوید: س
حبةلغتنامه دهخداحبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن سلمة برادرشقیق بن سلمة. تابعی است . رجوع به حبةبن مسلم شود.
ابهاجلغتنامه دهخداابهاج . [ اِ ] (ع مص ) شاد کردن . (مصادر بیهقی ) (زوزنی ). شاد و مسرور ساختن . || شادی کردن . شاد شدن . || ابهاج ارضی ؛ صاحب نبات زیبا گردیدن زمینی . || خوب و نیکو گردیدن .
ابهتلغتنامه دهخداابهت . [ اُب ْ ب َ هََ ] (ع اِ)بزرگی . (وطواط). بزرگواری . (دستوراللغة). شکوه . (مهذب الاسماء) (خلاص نطنزی ). عظمت : امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هر چه تمامتر پیاده شد و خدمت کرد. (تاری
ابهالغتنامه دهخداابها. [ اَ ] (اِخ ) در یمن مرکز ناحیت عسیر است و در دامنه ٔ کوه سرا که متوازیاً از شمال بجنوب در ساحل بحراحمر ممتد است واقع شده است در موضعی مرتفع به وادئی که آن نیز نامش اَبهاست . سکنه ٔ آن تقریباً شش هزارتن است . از غرب محدود است به ناحیه ٔ صبیا و رجال المع و از شمال به ینی
ابهاءلغتنامه دهخداابهاء. [ اِ ] (ع مص ) آسوده گردانیدن . (زوزنی ) (مصادر بیهقی ). فارغ گردانیدن . (مصادر بیهقی ). || ابهاء خیل ؛ معطل کردن اسبان . فروگذاشتن اسب را از غزا کردن . || ابهاء بیت ؛ خالی ساختن خانه از متاع . تهی کردن خانه و معطل گذاشتن آن . || ابهاء اِناء؛ خالی و تهی کردن آوند و خنو
پایان آبهلغتنامه دهخداپایان آبه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) پس آب ، مقابل سرآبه : این پایان آبه ٔ دنیاست که بشما رسید بدین خوشی تا سرآبه اش چگونه باشد. (کتاب المعارف ).
تؤبهلغتنامه دهخداتؤبه . [ ت ُ ءَ ب َ ] (ع اِ) (از «ت ء ب ») عار و ننگ . (منتهی الارب ). اِبَة. (منتهی الارب ). رجوع به اِبة شود.
ابهاجلغتنامه دهخداابهاج . [ اِ ] (ع مص ) شاد کردن . (مصادر بیهقی ) (زوزنی ). شاد و مسرور ساختن . || شادی کردن . شاد شدن . || ابهاج ارضی ؛ صاحب نبات زیبا گردیدن زمینی . || خوب و نیکو گردیدن .
ابه باشیلغتنامه دهخداابه باشی . [ اُب ْ ب َ / ب ِ ] (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) (مرکب از اُبّه ، بمعنی ایل و طائفه + باشی ، رئیس ) رئیس و ریش سفید مردمی چادرنشین .
ابه چاروالغتنامه دهخداابه چاروا. [ اُب ْ ب َ چارْ ] (اِخ ) اُبه ای است در صحرای اترک در جنوب شرقی ابّه ٔ موسی خان .
ابهتلغتنامه دهخداابهت . [ اُب ْ ب َ هََ ] (ع اِ)بزرگی . (وطواط). بزرگواری . (دستوراللغة). شکوه . (مهذب الاسماء) (خلاص نطنزی ). عظمت : امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هر چه تمامتر پیاده شد و خدمت کرد. (تاری
ابه زادهلغتنامه دهخداابه زاده . [ ] (اِخ ) عبداﷲ افندی . او در سلطنت احمد ثالث سلطان عثمانی دوبار مسند مشیخت یافت . در 1096 هَ . ق . بحلب و در 1100 در مصر و در 1103 در ادرنه و در <span class="hl"
دبابهلغتنامه دهخدادبابه . [ ] (اِخ ) میخائیل از مردم دمشق و نزیل بیروت و از دانشمندان زمان خود بود. او راست «التقویم العالم لخمسة آلاف عام » که در مطبعه ٔ الهلال به سال 1892 م . چاپ شده است . (معجم المطبوعات ج 1).
درابهلغتنامه دهخدادرابه . [ دَرْ را ب َ / ب ِ ] (اِ) درابه . تخته ای است که آسیابانان در پیش آب گذارند تا آب بطرف دیگر نرود و آن را دردابه و درراده ٔ آسیا نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
لابهلغتنامه دهخدالابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ) سخنی نیازمندانه . اظهار اخلاص با نیاز تمام . نیاز. فروتنی . تضرع . عجز. چاد. زاری . خواهش . (برهان ) (صحاح الفرس ). التماس : تو او را کنی لابه فردا به پیش فدا داری او را تن و جان خویش