ابیضلغتنامه دهخداابیض . [ اَ ب َی ْ ی ِ ] (ع اِ مصغر) مصغر اباض و آن رسنی است که بدان دست شتر را با بازویش بندند تا پا برداشته دارد.
ابیضلغتنامه دهخداابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (رأس یا الرأس الَ ....) در ساحل سوریه به پانزده هزارگزی شهر صور بطرف جنوب ، دماغه ای است .
ابیضلغتنامه دهخداابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (سیّد...) لقب الثائر باﷲ علوی . رجوع به حبط1 ص 345 ورجوع به ابوالفضل جعفربن محمدبن حسین المحدث شود.
ابیضلغتنامه دهخداابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (قصر...) بنای خرابی در حیره است که آنرا نیز قصر ابیض نامند و گمان برده اند آن قصر هارون الرشید کرده است .
ابیضلغتنامه دهخداابیض . [ اَ ی َ ] (اِخ ) (بحرالَ .....) نام قسمت علیای نیل تا آنجا که به بحرالأزرق پیوندد. رجوع به نیل شود.
مدیریت بر مبنای سرکشیmanagement by walking around, management by wandering about, management by walking about, MBWAواژههای مصوب فرهنگستانروشی در مدیریت که در آن بر حضور مستقیم و سرزدة مدیریت در امور کاری و گفتوگو با کارمندان تأکید میشود
اطلاعات هزینههای محلیinformation about typical costsواژههای مصوب فرهنگستاناطلاعات مربوط به هزینههای اضافی احتمالی خرید کالاهای محلی و خدمات متداول در هر مقصد گردشگری
اطلاعات ورودentry information about a countryواژههای مصوب فرهنگستاناطلاعات مربوط به قوانین و مقررات ورود به یک کشور و عبور و خروج از آن
اطلاعات فراغتی ـ ورزشیinformation about sport and leisure facilitiesواژههای مصوب فرهنگستانریز اطلاعات تسهیلات ورزشی و فراغتی موجود در مقصد اعم از اینکه در قرارداد قید شده باشد یا نشده باشد
عادات غذاییfood habits, dietary habits, eating habitsواژههای مصوب فرهنگستانرفتار افراد در انتخاب و مصرف غذا
ابیضاضلغتنامه دهخداابیضاض . [ اِ ی ِ ] (ع مص ) سپید شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). سخت سپید شدن . (منتهی الارب ).
ابیضانلغتنامه دهخداابیضان . [ اَ ی َ ] (ع اِ) دو رگ از دو سوی ناف . || دو رگ است در پستان شتر. || شیر و آب . || نان و آب . || گندم و آب . || پیه و شیر. || پیه و جوانی . || مُنذ ابیضان ؛ دو روز یا دوماه .
ابيضدیکشنری عربی به فارسیسفيد , سفيدي , سپيده , سفيد شدن , سفيد کردن , ماهي نرم باله خوراکي اروپايي , پودر گچ
دریای ابیضلغتنامه دهخدادریای ابیض . [ دَرْ ی ِ اَب ْ ی َ ] (اِخ ) دریای سفید. بحر ابیض . بحر روم . دریای مدیترانه . رجوع به بحرالابیض ذیل بحر و ابیض و دریای مدیترانه در ردیفهای خود شود.
ابیض الوجهلغتنامه دهخداابیض الوجه . [ اَ ی َ ضُل ْ وَج ْه ْ ] (اِخ ) ابوالحسن محمدبن محمد مکنی به ابوالبقاء ملقب بجلال الدین البکری متوفی به سال 952 هَ . ق . مدفون ببکرة الرطلی و او جدّ سادات کنونی مصر است . (از تاج العروس ).
ابیضاضلغتنامه دهخداابیضاض . [ اِ ی ِ ] (ع مص ) سپید شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). سخت سپید شدن . (منتهی الارب ).
ابیضانلغتنامه دهخداابیضان . [ اَ ی َ ] (ع اِ) دو رگ از دو سوی ناف . || دو رگ است در پستان شتر. || شیر و آب . || نان و آب . || گندم و آب . || پیه و شیر. || پیه و جوانی . || مُنذ ابیضان ؛ دو روز یا دوماه .
دریای ابیضلغتنامه دهخدادریای ابیض . [ دَرْ ی ِ اَب ْ ی َ ] (اِخ ) دریای سفید. بحر ابیض . بحر روم . دریای مدیترانه . رجوع به بحرالابیض ذیل بحر و ابیض و دریای مدیترانه در ردیفهای خود شود.
حجرالابیضلغتنامه دهخداحجرالابیض . [ ح َ ج َ رُل ْ اَ ی َ ] (ع اِ مرکب ) سنگی است سفید و سائیده ٔ او مثل شیر و جهت عسر بول و جمیع آنچه را بادزهر حیوانی نافع است بدستور او نافع. و گویند آن حجر لبنی است و مراد اکسیریان از حجر ابیض زجاج یعنی آبگینه است - در بعض نسخ زجاج آینه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن )
حرف ابیضلغتنامه دهخداحرف ابیض . [ ح ُ ف ِ اَب ْ ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گویند قسمی از حرف بستانی است عریض الورق و بیخش بزرگ و گلش سفید و حدت او کمتر از رشاد است . و خردل فارسی و خردل سفید نامند. و بعضی حرف بابلی را به این اسما مسمی میدانند. مشهی و منشف رطوبات و آروغ آورنده و در سایر افعال م
حرمل ابیضلغتنامه دهخداحرمل ابیض . [ ح َ م َ ل ِ اَب ْ ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی حرمل است . مولی . حرمل عربی . سذاب بری . سذاب غیربستانی . رجوع به حرمل شود.
حزم ابیضلغتنامه دهخداحزم ابیض . [ ح َ م ِ اَ ی َ ] (اِخ ) از بلاد الضاب است . (معجم البلدان ). رجوع به حزم الضباب شود.