اثورلغتنامه دهخدااثور. [ اَ ] (اِخ ) موصل پیش از تسمیه ٔ بدین نام ، اَثور و بقولی اَقور نامیده میشد. || (گفته اند اسم همه ٔ خرّه ٔ الجزیره ) و قرب سلامیه است و سلامیه شهرکی است درمشرق موصل و میان آن دو تقریباً یک فرسنگ است و آن شهری است خراب و یباب که آن را أقور گویند و خره به نام آن مسمی گر
حتورلغتنامه دهخداحتور. [ ح ُ ] (ع مص ) تنگ گیری نَفقه بر عیال . تنگ گرفتن نفقه بر عیال . (از منتهی الارب ).
آتورلغتنامه دهخداآتور. (اِخ ) آثور. بعقیده ٔ مصریان قدیم نام رب النوع دریا و زوجه یا خواهر «فتا» رب النوع آتش .
اثرلغتنامه دهخدااثر. [ اِ ] (ع اِ) جوهر شمشیر.(منتهی الارب ). پرند شمشیر. ج ، اُثور. || بعد. پس . (منتهی الارب ). پی . (مؤید). || روغن خالص . (منتهی الارب ). || نشان . ج ، آثار.
ارتمدلغتنامه دهخداارتمد. [ ] (اِخ ) قصبه ٔ کوچکی است واقع در یک فرسنگ ونیمی جنوب شهر «وان » نزدیک ساحل شرقی رودخانه ٔ وان ،و گویند بانی آن سمیرامیس ملکه ٔ مشهور آثور بود و در هر حال از قصبات قدیمه است . (قاموس الاعلام ترکی ).
فاثورلغتنامه دهخدافاثور. (اِخ ) نام موضعی است در نجد، و نام آن در اشعار لبید و ابن مقبل آمده است . (از معجم البلدان ).
فاثورلغتنامه دهخدافاثور. (ع اِ) تشت یا تشتخان یا خوان ، از سنگ رخام یا از سیم یا زر. (منتهی الارب ). در نزد عامه به طشتخان معروف است . گویند: وی واسعالفاثور است . (از اقرب الموارد). || گرده ٔ آفتاب . (منتهی الارب ). قرص خورشید. گویند: انجلی فاثور عین الشمس . (اقرب الموارد). || کاسه ٔ بزرگ و پا
ماثورفرهنگ فارسی عمید۱. نقلشده؛ منقول.۲. ویژگی حدیثی که از زمانهای قدیم از یکی به دیگری رسیده باشد.
عاثورلغتنامه دهخداعاثور. (ع اِ) جای هلاک . گویند: وقع فی عاثور شر و عافور شر. (منتهی الارب ). المهلکة من الارضین . (اقرب الموارد). || بدی . (منتهی الارب ). شر. (اقرب الموارد). || گوی که جهت شکار شیر و جز آن کنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گو و مانند آن که آماده شود تا کسی در آن افتد. و