احریلغتنامه دهخدااحری . [ اَ را ] (ع ن تف ) سزاوارتر. الیق . اجدر. ارآی . شایسته تر. درخورتر. بسزاتر. اولی . احق . اصلح . اقمن : تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید. (چهارمقاله ).
اهریلغتنامه دهخدااهری . [اَ هََ ] (اِخ ) شیخ شهاب الدین محمود از مشایخ کبار آذربایجان و از ارادت کیشان رکن الدین سجاسی است . در مدرسه ٔ سرخاب تبریز سه چله ریاضات کشید و سپس در سجاس خدمت شیخ رکن الدین رسید و منظور نظر او قرار گرفت واو را به دامادی خود برگزید. بعد از آن به اهر بازگشت و به ارشاد
اعریلغتنامه دهخدااعری . [ اَ را ] (ع ن تف ) برهنه تر. (ناظم الاطباء). برهنه تر. لوت تر. (یادداشت بخط مؤلف ).- امثال : اعری من اصبع . اعری من الاین . اعری من الحجر الاسود . <s
شهاب اهریلغتنامه دهخداشهاب اهری . [ ش ِ ب ِ اَ هََ ] (اِخ ) لقب میرزا محمدحسین مرشد اهری که آخرین نفر از خاندان شیخ محمود شهاب الدین اهری بود. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شهاب الدین محمودبن احمد اهری شود.
احریرافلغتنامه دهخدااحریراف . [ اِ ] (ع مص ) میل کردن . انحراف . چسبیدن . || برگشتن . (منتهی الارب ).
احریضلغتنامه دهخدااحریض . [ اِ ] (ع اِ) گل رنگ . کافشه . گل کاغاله . گل کاچیره . کازیره . کاجیره . (مهذب الاسماء). کاژیره . عُصفُر. بهرم . بهرمان . مریق . نقد. زعفران ِ بدل و با آن زعفران را غش کنند. در اختیارات بدیعی آمده : احریض بهرم و بهرمان است و خربع و عصفر و مریق و نقد نیز گویند و در عصف
احریضلغتنامه دهخدااحریض . [ اِ ] (ع ص ) مرد برجامانده که برخاستن نتواند.زمین گیر. زَمِن . حَرَض . مُحرض . حارض . ج ، اَحاریض .
اقمنلغتنامه دهخدااقمن . [ اَ م َ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی است از قمین . سزاوارتر. احق . احری . اجدر. اولی .
اجدرلغتنامه دهخدااجدر. [ اَ دَ ] (ع ن تف ) ارآی . الیق . اَحری . احق ّ. سزاوار. (مهذب الاسماء). سزاوارتر. جدیرتر. اولی .
اخلقلغتنامه دهخدااخلق . [ اَ ل َ ] (ع ص ) خوش خلق . || فقیر. || هموار. ساده و همواره . املس . نسوکرده . (زوزنی ): حجر اخلق ؛ سنگ املس . || مصمت . || (ن تف ) نعت تفضیلی از خلیق . سزاوارتر. اجدر. احری . اولی . اَقمن . الیق . بسزاتر. برازنده تر. برازاتر. درخورتر. زیباتر. اَحق . زیبنده تر. اصلح .
احقلغتنامه دهخدااحق . [ اَ ح َق ق ] (ع ن تف ) سزاوارتر. اولی . صاحب حق تر. راست تر. احری . اقمن . الیق . اجدر. بسزاتر: هذا احق منزل بترک .احق ّالخیل بالرکض المعارُ.|| (ص ) اسبی که سمهای پا برجای سمهای دست گذارد دررفتن و آن عیب است . (منتهی الارب ). آنکه پای در جایگاه دست نهد. (تاج ال
احریرافلغتنامه دهخدااحریراف . [ اِ ] (ع مص ) میل کردن . انحراف . چسبیدن . || برگشتن . (منتهی الارب ).
احریضلغتنامه دهخدااحریض . [ اِ ] (ع اِ) گل رنگ . کافشه . گل کاغاله . گل کاچیره . کازیره . کاجیره . (مهذب الاسماء). کاژیره . عُصفُر. بهرم . بهرمان . مریق . نقد. زعفران ِ بدل و با آن زعفران را غش کنند. در اختیارات بدیعی آمده : احریض بهرم و بهرمان است و خربع و عصفر و مریق و نقد نیز گویند و در عصف
احریضلغتنامه دهخدااحریض . [ اِ ] (ع ص ) مرد برجامانده که برخاستن نتواند.زمین گیر. زَمِن . حَرَض . مُحرض . حارض . ج ، اَحاریض .
ساحریلغتنامه دهخداساحری . [ ح ِ ] (اِخ ) در آتشکده ٔ آذر در شعله ٔ مجمره ٔ اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده : اصلش از اتراک است . موصوف بحسن ادراک ، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست :ای آنکه دلت را خبری از من نیست تا می نگری خود اثری از من نیست
ساحریلغتنامه دهخداساحری . [ ح ِ ] (اِخ ) شاعری قزوینی است ، او راست :سرشک حسرتم ، جا در شکنج آستین دارم پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم .(از بهترین اشعار پژمان ).
ساحریلغتنامه دهخداساحری . [ ح ِ ] (اِخ ) شاعری گنابادی است ، او راست :آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزندمرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.(از بهترین اشعار پژمان ).
ساحریلغتنامه دهخداساحری . [ ح ِ ](حامص ) عمل ساحر. ساحر بودن . سحر کردن : امام زمانه که هرگز نرانده ست برِ شیعتش سامری ساحری را. ناصرخسرو.مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری . <p class="aut