احواللغتنامه دهخدااحوال . [ اِح ْ ] (ع اِ) ج ِ حال . چیزها که آدمی بر آن است . حالات . اوضاع . حالات و کیفیات مزاج بیماری و تندرستی . || امور و اعمال و کردار و کار و بار. || سرگذشت و سرانجام . حوادث . ماجراها. کیفیات : بشد فاش احوال شاه جهان به پیش مهان و به پیش
احواللغتنامه دهخدااحوال . [ اِح ْ ] (ع مص ) احال اﷲ الحول َ؛ تمام کرد خدا سال را. || مسلمان شدن . || محال گفتن . || خداوند شتران نازاینده گردیدن با گشن یافتن . || بحال دیگر شدن . || بجای دیگر شدن . احوال حول ؛ گشتن سال بر... رسیدن سال را. یکساله شدن . || احوال شی ٔ؛ سال گشت شدن چیز. بحال دیگر
احوالفرهنگ فارسی عمید۱. [جمعِ حال] = حال hāl۲. کیفیت حال و وضع کسی یا جایی.۳. اوضاع معیشت؛ کاروبار.۴. وقایع؛ پیشامدها.۵. شرح حال؛ سرگذشت زندگی.۶. [جمعِ حَول] سالها.
اهواللغتنامه دهخدااهوال . [ اَهَْ ] (ع اِ) ج ِ هَول ، به معنی ترس وکار بیمناک که راه آن دریافته نشود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ِ هول که بمعنی دهشت و ترس است . (از کنز و منتخب از غیاث اللغات ) : من لم یرکب الاهوال لم ینل الرغائب .ابن المقفع (یا
اعواللغتنامه دهخدااعوال .[ اِع ْ ] (ع مص ) بسیارعیال گردیدن : اعول فلان اِعوالاً، کذا اعیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بسیارعیال گردیدن . (آنندراج ). بسیار عیال شدن . اِعالَه . اِعیال . (از اقرب الموارد). || بلند کردن آواز را در گریه و بانگ کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ).
شوریده احواللغتنامه دهخداشوریده احوال . [ دَ / دِ اَح ْ ] (ص مرکب ) آشفته . پریشان احوال . عاشق پیشه : ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.سعدی .
شیخ احواللغتنامه دهخداشیخ احوال . [ ش َ اَح ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
احوالاتلغتنامه دهخدااحوالات . [ اَح ْ ] (ع اِ) ج ِ احوال . چگونگیها. سرگذشتها. حالتها:شرح احوالات تلک هندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
حال و احواللغتنامه دهخداحال و احوال . [ ل ُ اَح ْ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) از اتباع است . رجوع به حال شود.
احوال رواةالحدیثلغتنامه دهخدااحوال رواةالحدیث . [ اَح ْ ل ُ رُ تِل ْ ح َ ] (ع اِمرکب ) علم احوال رواةالحدیث . من وفیاتهم و قبائلهم و اوطانهم و جرحهم و تعدیلهم و غیر ذلک و هذاالعلم من فروع التواریخ من وجه و من فروع الحدیث من وجه آخرو فیه تصانیف کثیرة -انتهی . ما ذکره المولی ابوالخیر و قد اورده من جملة فرو
احوال پرسیلغتنامه دهخدااحوال پرسی . [ اَح ْ پ ُ ] (حامص مرکب ) پژوهش و سؤال از صحت و بیماری کسی . استفسار و پرسش از حالت و چگونگی و تندرستی و عافیت و بیماری و مرض و کار و بار. عیادت مریض .- احوال پرسی کردن ؛ احوال گرفتن . استفسار از حال کسی .
احوالاتلغتنامه دهخدااحوالات . [ اَح ْ ] (ع اِ) ج ِ احوال . چگونگیها. سرگذشتها. حالتها:شرح احوالات تلک هندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
حال و احواللغتنامه دهخداحال و احوال . [ ل ُ اَح ْ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) از اتباع است . رجوع به حال شود.
شوریده احواللغتنامه دهخداشوریده احوال . [ دَ / دِ اَح ْ ] (ص مرکب ) آشفته . پریشان احوال . عاشق پیشه : ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.سعدی .
شیخ احواللغتنامه دهخداشیخ احوال . [ ش َ اَح ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سجل احواللغتنامه دهخداسجل احوال . [ س ِ ج ِل ْ ل ِ اَح ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) (اداره ٔ...) اداره ٔ آمار و ثبت احوال ، اداره ای است که در آنجا احوالات شخصی از لحاظ پدر و مادر و اقامتگاه و تولد ثبت میشود. رجوع به سجل شود.
ناخوش احواللغتنامه دهخداناخوش احوال . [ خوَش ْ / خُش ْ اَ ] (ص مرکب ) بیمار. ناسالم . مریض . بدحال . که سالم و سر حال نیست . که نقاهت دارد.