احورلغتنامه دهخدااحور. [ اَ وَ ] (ع ص ) سیاه چشم . دارای چشمی مانند چشم آهو تمام سیاه . || آنکه سپیده ٔ چشم وی سخت سپید بود و سیاهی سخت سیاه . (مهذب الاسماء). آنکه سیاهه ٔ چشم او سخت سیاه باشد و سپیده سخت سفید. (زوزنی ). آنکه سیاهی چشم بسیار سیاه و سپیدی چشم بسیار سپید دارد. (وطواط). چشمی سپی
دفتر خدمات مادرagency of record, AORواژههای مصوب فرهنگستاندفتر خدماتی بزرگی که با بهرهگیری از دفاتر کوچکتر مسئول اجرای برنامههای روابطعمومی یا تبلیغات یک سازمان بزرگ است
منطقۀ مسئولیتArea of responsibility, AoRواژههای مصوب فرهنگستانمنطقهای که در آن سرفرمانده جنگ اختیارات لازم برای طراحی و اجرای عملیات جنگی را بر عهده دارد
چاهچورلغتنامه دهخداچاهچور. (اِ مرکب ) دولاغ و چاقشوری که زنان هنگام بیرون رفتن از خانه می پوشند. (ناظم الاطباء). چاقچور.
اهورلغتنامه دهخدااهور. [ اَهَْ وَ ] (اِ) معشوق و مطلوب . (برهان ) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). معشوق و محبوب . (جهانگیری از شعوری ) : دو گوشت همیشه سوی گنجگاودو چشمت همیشه سوی اهوران .منوچهری .
اعورلغتنامه دهخدااعور. [ اَع ْ وَ ] (اِخ ) محمدبن عمربن محمدبن علی شیرازی سرخسی مکنی به ابوالفتح ، به این نام شهرت دارد. وی بدست طایفه ٔ غزدر رجب سال 540 هَ . ق . صبراً (یعنی زندانی شدن و سنگ باران کردن تا بمیرد) کشته شد. (از لباب الانساب ).
احورارلغتنامه دهخدااحورار. [ اِ وِ ] (ع مص ) سخت سپید گردیدن . سپید شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || احور گردیدن . سیاه چشم شدن . (تاج المصادر بیهقی ).- احورار عین ؛ حوراء گردیدن چشم . سخت سفید و سخت سیاه شدن سپیدی و سیاهی چشم . سیاهه ٔ چشم سخت سیاه و سپیده ٔ آن سخت س
احورانلغتنامه دهخدااحوران . [ اَ وَ ] (ع ص ، اِ) تثنیه ٔ احور. || (اِخ ) موضعی است مذکور در شعر. (معجم البلدان ).
احورهلغتنامه دهخدااحوره . [ اَ وِ رَ ] (ع اِ) ج ِ حُوار و حِوار، بمعنی بچه ٔ ناقه همینکه بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد.
احوریلغتنامه دهخدااحوری . [ اَ وَ ری ی ] (ع ص ) سپید نازک . (مؤید الفضلاء). سپید روشن . || نرم و نازک . || آنکه دارای پوست نرم و تابان و درخشان بود.
شقرةلغتنامه دهخداشقرة. [ ش ُ ق ُ رَ ] (اِخ ) لنگرگاهی است به دریای یمن میان احور و ابین . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
غسنلغتنامه دهخداغسن . [ غ ُ س َ ] (ع اِ) ج ِ غُسنَة و غُسناة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).عدی بن زید گوید : و احور العین مربوب له غسن مقلد من خیار الدر تقصاراً.(منتهی الارب ).رجوع به غسنة شود.
حورلغتنامه دهخداحور. (ع مص ) بازگشتن . || کاستن . (منتهی الارب ). کم گردیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (حامص )هلاکی . (منتهی الارب ). هلاک . (اقرب الموارد). || نقصان . (منتهی الارب ). نقص . (اقرب الموارد): حورفی محارة؛ نقصان در نقصان است . انه فی حور و بور؛ او در بیکاری و بیحاصلی اس
حوراءلغتنامه دهخداحوراء. [ ح َ ] (ع ص ، اِ)نعت از حَوَر و مؤنث احور است . (مهذب الاسماء). به معنی زن یا دختر که چشمانی سیاه و گرد و مدور و پلکهای باریک داشته باشد یا دارای چشمانی باشد سخت سپید یا سخت سیاه یا دارای بدنی سخت سپید یا دارای چشمانی تمام سیاه ، چنانکه چشمان آهوست و این در انسان نیس
ابوعلیلغتنامه دهخداابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) جعفربن علی بن احمدبن حمدان اندلسی . امیر زاب از اعمال افریقیه . شهر مسیله را او پی افکنده است و ابوالقاسم محمدبن هانی اندلسی را درباره ٔ او مدائح فائقه است از آن جمله است :المدنفان من البریة کلهاجسمی و طرف بابلی احورو المشرقات النیرات ثل
احورارلغتنامه دهخدااحورار. [ اِ وِ ] (ع مص ) سخت سپید گردیدن . سپید شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || احور گردیدن . سیاه چشم شدن . (تاج المصادر بیهقی ).- احورار عین ؛ حوراء گردیدن چشم . سخت سفید و سخت سیاه شدن سپیدی و سیاهی چشم . سیاهه ٔ چشم سخت سیاه و سپیده ٔ آن سخت س
احورانلغتنامه دهخدااحوران . [ اَ وَ ] (ع ص ، اِ) تثنیه ٔ احور. || (اِخ ) موضعی است مذکور در شعر. (معجم البلدان ).
احورهلغتنامه دهخدااحوره . [ اَ وِ رَ ] (ع اِ) ج ِ حُوار و حِوار، بمعنی بچه ٔ ناقه همینکه بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد.
احوریلغتنامه دهخدااحوری . [ اَ وَ ری ی ] (ع ص ) سپید نازک . (مؤید الفضلاء). سپید روشن . || نرم و نازک . || آنکه دارای پوست نرم و تابان و درخشان بود.
ناحورلغتنامه دهخداناحور. (اِخ ) (به معنی آخر انداختن ) یکی از برادران ابراهیم بودکه ملکه ٔ دختر حاران برادر خود را تزویج نموده در شهر ناحور سکونت ورزید. (از قاموس کتاب مقدس ص 864).
باحورفرهنگ فارسی عمید۱. سختی گرما در تابستان؛ گرمای سخت تموز.۲. بخاری که در هوای گرم از زمین بلند میشود.
باحورلغتنامه دهخداباحور.(ع اِ) بخاری را گویند که در هوای گرم از زمین برخیزد. (برهان ). بخاری را گویند که زبر زمین خیزد. (شرفنامه ٔ منیری ) (شعوری ). || بسیاری و سختی گرما. (برهان ). گرمای سخت . تموز. شدت گرما. (قطر المحیط). ایام باحور، ایام باحورا؛ روزهای گرم . هفت روزند اولشان نوزدهم تموز و ا