اختنلغتنامه دهخدااختن . [ اَ ت َ ] (مص ) آختن . رجوع به آختن شود.- براَختن ؛ برکشیدن تیغ : ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی کو بکمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار.سنائی .
آختنلغتنامه دهخداآختن . [ ت َ ] (مص ) آهختن . آهیختن . برآوردن . آهنجیدن . لنجیدن . کشیدن . برکشیدن . تشهیر. بیرون کشیدن . بیرون کردن . یازیدن . سَل ّ. استلال . اخراج : یکی آخته تیغ زرین ز بریکی برسر آورده سیمین سپر. اسدی .تا بتاج
هیختنلغتنامه دهخداهیختن . [ ت َ ] (مص ) کشیدن : دایگان کنیزک به سر چاه بودند و آب همی هیختندی . (کارنامه ٔ اردشیر). || فروکشیدن .- فروهیختن ؛ فروکشیدن . (یادداشت مؤلف ).
یاختنلغتنامه دهخدایاختن . [ ت َ ] (مص ) بیرون کشیدن . (برهان ) (غیاث اللغات ). آختن . || برآوردن تیغ از غلاف . (برهان ). بیرون کشیدن تیغ و غیره . (سروری ). آختن . برکشیدن تیغ تیز و نیزه را. مرادف آختن . (آنندراج ). تیغ برکشیدن . (جهانگیری ). بیرون کشیدن تیغ از نیام . (ناظم الاطباء). || دست به
اختناثلغتنامه دهخدااختناث . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سر مشک را بیرون نوردیده آب خوردن از آن . (منتهی الارب ). بازگردانیدن خیک آب بآنطرف و از آن طرف خیک آب خوردن .
اختناقلغتنامه دهخدااختناق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خبه شدن . (منتهی الارب ). خفگی . خبگی . خپگی . خفه شدن . خوه شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). گلو گرفتن . گلو گرفته شدن : گفت شبانگاهی در فلان شارع می گذشتم ناگاه بند کمندی در گردن من افتاد و حلقوم من بجذبات متواتر بیفشر
اختناقیلغتنامه دهخدااختناقی . [ اِ ت ِ ] (ص نسبی ) (اصطلاح طب ) منسوب به اختناق . اختناقی الشکل .(اصطلاح طب ) . || اختناقیه (اصطلاح طب ) .
اختناقدیکشنری عربی به فارسیخفقان , خفه شدن , خفگي , خفه کردن , بستن , مسدود کردن , انسداد , اختناق , دريچه , ساسات (ماشين)
اختناقفرهنگ فارسی عمید۱. (سیاسی) ایجاد رعب و وحشت در جامعه از طرف حکومت برای جلوگیری از آزادی مردم.۲. خفه شدن؛ خفگی؛ خفقان.۳. خفه کردن.⟨ اختناق رحم: (پزشکی) نوعی بیماری رحم که بهویژه در زنانی که حبس طمث دارند و بعضی زنان بیشوهر عارض میشود و عوارضی شبیه صرع و غش به آنها دست میدهد.
بیرون آختنلغتنامه دهخدابیرون آختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) بیرون کشیدن . از نیام برآوردن . رجوع به برون آختن و آختن شود.
کین آختنلغتنامه دهخداکین آختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) کین کشیدن . کینه کشیدن . انتقام گرفتن : دگر اسب شبدیز کز تاختن نماندی به هنگام کین آختن . فردوسی .همی برد بر هر سویی تاختن بدان تاختن بود کین آختن . فردوسی .<
اختناثلغتنامه دهخدااختناث . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سر مشک را بیرون نوردیده آب خوردن از آن . (منتهی الارب ). بازگردانیدن خیک آب بآنطرف و از آن طرف خیک آب خوردن .
اختناقلغتنامه دهخدااختناق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خبه شدن . (منتهی الارب ). خفگی . خبگی . خپگی . خفه شدن . خوه شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). گلو گرفتن . گلو گرفته شدن : گفت شبانگاهی در فلان شارع می گذشتم ناگاه بند کمندی در گردن من افتاد و حلقوم من بجذبات متواتر بیفشر
اختناقیلغتنامه دهخدااختناقی . [ اِ ت ِ ] (ص نسبی ) (اصطلاح طب ) منسوب به اختناق . اختناقی الشکل .(اصطلاح طب ) . || اختناقیه (اصطلاح طب ) .
اختناقدیکشنری عربی به فارسیخفقان , خفه شدن , خفگي , خفه کردن , بستن , مسدود کردن , انسداد , اختناق , دريچه , ساسات (ماشين)
اختناقفرهنگ فارسی عمید۱. (سیاسی) ایجاد رعب و وحشت در جامعه از طرف حکومت برای جلوگیری از آزادی مردم.۲. خفه شدن؛ خفگی؛ خفقان.۳. خفه کردن.⟨ اختناق رحم: (پزشکی) نوعی بیماری رحم که بهویژه در زنانی که حبس طمث دارند و بعضی زنان بیشوهر عارض میشود و عوارضی شبیه صرع و غش به آنها دست میدهد.
دام ساختنلغتنامه دهخدادام ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ساختن تله و دام . ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات . || دام نهادن . دام گستردن . تعبیه کردن دام . حیله ورزیدن : زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام . فردوسی .دام هم
داوری انداختنلغتنامه دهخداداوری انداختن . [ وَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) داوری افکندن . داوری بپا کردن . رجوع به داوری شود. (آنندراج ).
داوری ساختنلغتنامه دهخداداوری ساختن . [ وَ ت َ ](مص مرکب ) نزاع و جنگ و جدال بپا کردن : بگاه جوانی و گندآوری یکی بیهده ساختم داوری . فردوسی .نهفته نشد تیغ اسکندری چه سازی بما بر چنین داوری . فردوسی .به سر
دایره ساختنلغتنامه دهخدادایره ساختن . [ ی ِ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) شکل دایره ترتیب دادن . دائره کشیدن . || بشکل دایره درآوردن یا درآمدن . دایره وار ایستادن . با قوسی ایستادن اشخاص یا چیدن و ایستانیدن اشیاء.شکل دایره پدید آوردن . || نوشتن نام امرابشکل دایره تا تصور
دخمه ساختنلغتنامه دهخدادخمه ساختن . [ دَ م َ / م ِ ت َ] (مص مرکب ) دخمه کردن . گورخانه ساختن : خبر شد که سام نریمان بمردورا دخمه سازد همی زال گرد. فردوسی .یکی دخمه از بهر او ساختند همه فرش دیبا در ان