اخصلغتنامه دهخدااخص . [ اَ خ َص ص ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از خص و خصوص . خاص تر. (غیاث ). مخصوص تر. ویژه تر. گزیده تر. || کلی که نسبت به کلی دیگری دارای مصادیق کمتری باشد. امری که مندرج در تحت یک کلی باشد. مقابل اعم ّ.- اخص ّالخواص ؛ خاص ترین خاصان : محقق کردند و
آخشلغتنامه دهخداآخش . [ خ َ ] (اِ) قیمت . بها. ارز. ارزش . صاحب معیار جمالی کلمه را بمد الف و فتح خا ضبط کرده ، و بیتی نیز برای دعوی خود ساخته است و ظاهراً این درست نیست و اَخْش بر وزن بخش صحیح است ، چنانکه عنصری گوید : خود نماید همیشه مهر فروغ خود فزاید همیشه
اخصافلغتنامه دهخدااخصاف . [ اِ ] (ع مص ) شتافتن . سرعت کردن . || خَصف ِ وَرَق بر تن ، یعنی بر هم نهادن و چسبانیدن برگها را یکان یکان بر بدن تا عورت بنظر نیاید. اختصاف .
اخصاملغتنامه دهخدااخصام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ خُصم ، بمعنی گوشه ٔ اندرونی دنباله ٔ مشک که در مقابل دهانه باشدو جانب و ناحیه و گوشه یعنی دسته . || اخصام العین ؛ آنچه بر آن استوار است کرانه های پلک چشم .
اخصاءلغتنامه دهخدااخصاء. [ اِ ] (ع مص ) آموختن یک علم را. (منتهی الارب ). || خصی کردن . (غیاث از لطائف ). بیرون کشیدن خصیه و تخم آدمی : این جزا تسکین جنگ و فتنه است آن چو اخصاء است و این چون ختنه است .مولوی .
اخصابلغتنامه دهخدااخصاب . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خِصْب و خُصب . || جامه هاست مشهور. (تاج العروس از صاغانی ). || بلدٌ اَخصاب ؛ شهری بافراوانی .
اخصافلغتنامه دهخدااخصاف . [ اِ ] (ع مص ) شتافتن . سرعت کردن . || خَصف ِ وَرَق بر تن ، یعنی بر هم نهادن و چسبانیدن برگها را یکان یکان بر بدن تا عورت بنظر نیاید. اختصاف .
اخصاملغتنامه دهخدااخصام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ خُصم ، بمعنی گوشه ٔ اندرونی دنباله ٔ مشک که در مقابل دهانه باشدو جانب و ناحیه و گوشه یعنی دسته . || اخصام العین ؛ آنچه بر آن استوار است کرانه های پلک چشم .
اخصاءلغتنامه دهخدااخصاء. [ اِ ] (ع مص ) آموختن یک علم را. (منتهی الارب ). || خصی کردن . (غیاث از لطائف ). بیرون کشیدن خصیه و تخم آدمی : این جزا تسکین جنگ و فتنه است آن چو اخصاء است و این چون ختنه است .مولوی .
اخصابلغتنامه دهخدااخصاب . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خِصْب و خُصب . || جامه هاست مشهور. (تاج العروس از صاغانی ). || بلدٌ اَخصاب ؛ شهری بافراوانی .
شاخصلغتنامه دهخداشاخص . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که ازبالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص <span cla
متشاخصلغتنامه دهخدامتشاخص . [ م ُ ت َ خ ِ ] (ع ص ) کار مختلف و متفاوت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مختلف و متفاوت و جدا و ممتاز. (ناظم الاطباء).
فیلاخصلغتنامه دهخدافیلاخص . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش جلگه ٔ شهرستان گلپایگان که دارای 771تن سکنه است . آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ناخصلغتنامه دهخداناخص . [ خ ِ ] (ع ص ) گنده پیر لاغر ترنجیده پوست از پیری . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آن که از پیری نزار شده باشد.