اداریفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به اداره: میز اداری.۲. کارمند اداره.۳. ویژگی کاری که در اداره انجام میشود: جریان اداری.
اداریفرهنگ فارسی معین( اِ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) 1 - منسوب به اداره ، وابسته به اداره . 2 - آن که در اداره کار کند.
عَذاراAdharaواژههای مصوب فرهنگستانستارۀ اپسیلون کلب اکبر با قدر 1/5 که غول درخشانی از ردۀ ب2 به فاصلۀ 570 سال نوری از زمین است متـ . اپسیلون کلب اکبر Epsilon Canis Majoris
یادگاریلغتنامه دهخدایادگاری . [ دْ / دِ ] (اِمرکب ) آنچه برای یادبود و یادگار و یادآوری باشد. آنچه از کسی به یادگار ماند : به آواز ضعیف می گوید اگر چه میروم دو چیز میان شما می گذارم یادگاری یکی قرآن و یکی خاندان . (قصص الانبیاء <span clas
ادارینلغتنامه دهخداادارین . [ اَ ] (ص ) مؤلف برهان گوید: بلغت زند و پازند هر چیز زشت و بد را گویند و به این معنی بجای حرف ثانی رای قرشت هم بنظر آمده است .
دستور اداریadministrative orderواژههای مصوب فرهنگستاندستوری مشتمل بر امور مربوط به تردد، آماد، نگهداری و تعمیر، تخلیه، نیروی انسانی و دیگر جزئیات اداری
إِجراءاتٌ (تَدابيرُ) إداريةدیکشنری عربی به فارسیتدابير اداري , اقدامات اداري , تصميمات اداري , مقررات اداري , ضوابط اداري
ادارینلغتنامه دهخداادارین . [ اَ ] (ص ) مؤلف برهان گوید: بلغت زند و پازند هر چیز زشت و بد را گویند و به این معنی بجای حرف ثانی رای قرشت هم بنظر آمده است .
دریاداریلغتنامه دهخدادریاداری . [ دَرْ ] (حامص مرکب ) محافظت دریا. || سمت و رتبه ٔ دریادار. || (اِ مرکب ) اداره ٔ دریادار. و رجوع به دریادار شود.
دنیاداریلغتنامه دهخدادنیاداری . [ دُن ْ ] (حامص مرکب ) صفت دنیادار. دنیاپرستی . دنیادوستی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دنیادار و دنیاپرست شود. || صرفه جویی و عقل معاش . (ناظم الاطباء). || مال دوستی . (ناظم الاطباء).
چهارواداریلغتنامه دهخداچهارواداری . [ چ َ / چ ِ هارْ ] (حامص مرکب ) کار چاروادار. عمل چاروادار. چارواداری . چهارپا به کرایه دادن . چهارپا داشتن . کرایه کشی . رجوع به چارواداری شود. || رفتاری خشن ودور از آداب در نشستن و خاستن و صرف غذا و جز آن .
چارواداریلغتنامه دهخداچارواداری . [ چارْ ](حامص مرکب ) چهارپاداری . مال به کرادهی . مسافربری . بارکشی . || (ص نسبی ) منسوب به چاروادار.- فحش چارواداری ؛ دشنام خیلی زشت .
کاروانسراداریلغتنامه دهخداکاروانسراداری . [ کارْ /رِ س َ ] (حامص مرکب ) عمل کاروانسرادار. سرایداری .