ارتاقلغتنامه دهخداارتاق . [ اُ] (مغولی ، ص ، اِ) در لهجه ٔ محاوره ٔ مردم خوارزم بمعنی تاجر است . (آنندراج ). اورتاق : از جماعتی که میگویند ما ارتاق میشویم و بالش میگیریم تا سوددهیم . (جهانگشای جوینی ). و آنچ بتازگی ارتاق میشوندو در عهد گذشته پیش از جلوس مبارک که ارتاقان
ارتاقفرهنگ فارسی معین(اُ) [ تر. ] ( اِ.) = اورتاق . اورتاغ . ارتق . ارتاغ : 1 - تاجر، بازرگان . 2 - [ مغ . ] شریک ، انباز، مصاحب .
چارطاقلغتنامه دهخداچارطاق . (اِ مرکب ) اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار : «... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند...». (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir="ltr"
چارطاقلغتنامه دهخداچارطاق . (اِخ ) اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارطاقلغتنامه دهخداچارطاق . (اِخ ) چهارفرسخ و نیم میانه ٔ شمال و مغرب بیرم است . (فارسنامه ٔ ناصری ص 288).
ارتاقیلغتنامه دهخداارتاقی . [ اُ ] (حامص ) بازرگانی . تجارت با سرمایه ٔ دیگران . مضاربة : مردی مسن ّ... بحضرت او آمد و دویست بالش زر التماس کردبه ارتاقی . (جهانگشای جوینی ). و شریف و وضیع بحمایت ارتاقی تمسک جسته و از بسیاری آن زیردستان خسته . (جهانگشای جوینی ). شخصی بود
پوربهای جامیلغتنامه دهخداپوربهای جامی . [ ب َی ِ ] (اِخ ) از شعرای معروف خراسان ، مردی مستعد و فاضل بود. آباء و اجداد او قضات ولایت جام بوده اند و اومردی خوش طبع بود، بدین پایه سر فرو نیاورد، و همواره با مستعدان نشستی و بیشتر اوقات ، در هرات روزگار گذرانیدی . وی شاگرد مولانا رکن الدین جنابذی است که ب
ارتاقیلغتنامه دهخداارتاقی . [ اُ ] (حامص ) بازرگانی . تجارت با سرمایه ٔ دیگران . مضاربة : مردی مسن ّ... بحضرت او آمد و دویست بالش زر التماس کردبه ارتاقی . (جهانگشای جوینی ). و شریف و وضیع بحمایت ارتاقی تمسک جسته و از بسیاری آن زیردستان خسته . (جهانگشای جوینی ). شخصی بود
چهارتاقلغتنامه دهخداچهارتاق . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) که تاق چهار دارد. || کاملاً باز (ظاهراً در مقام مشابهت به چهارطاق و چهارطاقی ) صفت دری که کاملاً باز باشد. رجوع به چهارطاق شود:در چهارتاق است ؛ که هر دو لنگه ٔ آن به کلی بازست .